بخش اول را اینجا بخوانید
همسرم حمام کرد، بعد نشست به پیامک فرستادن به این طرف و آن طرف. چه کسانی بودند، نمیدانم. البته در مورد یک زن، نگران نیستم. بلکه به پیامک بازی با برادرها و دوستانش حسادت میکنم. کنسرو ماهی تن را در قابلمه گذاشته بودم تا بجوشد.
وقتی دیدم همسرم به جای بستن بار پیک نیک، مشغول پیامک بازی است، من هم به سراغ تصحیح ورقههای شاگردانم رفتم. اصلاً آرام نبودم. از خشم داشتم به خودم میپیچیدم. فقط با کلام دعوا راه نینداخته بودم.
یکمرتبه می دانید چه شد؟
باااااااااااامببببببببب!
صدا وحشتناکی در خانه پیچید. کنسرو ماهی تن ترکید و تمام آشپزخانه با تکههای ماهی و روغن ماهی پوشیده شد!
تمیز کردن آشپزخانه، دو ساعت طول کشید. همسرم یک کلمه مرا سرزنش نکرد. حتی گفت: خوب شد ما در آشپزخانه نبودیم وگرنه صدمه می دیدیم. او پابه پای من، تکههای روغنی ماهی را از در و دیوار آشپزخانه پاک کرد.
من مات و مبهوت مانده بودم.
یعنی دفعات قبلی، خودم اینطوری منفجر میشدم و زندگی مان را به گند میکشیدم؟ شاید اولین بار بود که متوجه شدم چگونه عصبانیت من، زندگی مان را خراب میکند.
اگر آب بیشتری در قابلمه میریختم و یا به موقع زیر قابلمه را خاموش میکردم، کنسرو نمیترکید. به همین ترتیب اگر به موقع خشم خود را شناسایی کنم، خود را آرام کنم و اجازه ندهم حرارت خشمم آنقدر بالا برود تا مثل این کنسرو، بترکم، از خیلی مسائل جلوگیری میشود.
پس از پاک کردن آشپزخانه، نشستم به گریه کردن و تک تک افکار بد و احساسات ناخوشایندی را که درذهنم داشتم، به همسرم گفتم. زندگی مثل عسل کار خودش را کرده بود. همسرم با آرامش به حرفهایم گوش داد. در بعضی موارد به من حق داد و در بعضی موارد، توضیح داد.
برعکس همیشه، بحث را طول ندادم. گیس گلابتون یادم داده بود با چهارجمله جادویی، خواستهام را بیان کنم. البته من با بیست و چهار جمله غیرجادویی حرفم را ادا کرده بودم! ولی باز هم نسبت به ساعتها نبش قبر تمام خاطرات مزخرف قدیمی، پیشرفت داشتم.
درخواست آخرم این بود که همسرم مثل روزهای قدیم نامزدی، مرا به گردش ببرد. همه مسئولیتها را بر عهده او باشد و من کاری انجام ندهم. او قبول کرد.
وسایل پیک نیک را آماده کرد. چی گذاشت و چی نگذاشت؟ خبر ندارم. ولی گیس گلابتون گفته بود برای مسائل جزئی، پاپیچ همسرم نشوم. مثل یک بانوی محترم در ماشین نشستم. برخلاف دفعات قبل که تا یک هفته سرکوفت میزدم، این بار ساکت ماندم. همسرم مرا به یک پارک خوب برد. جای مناسبی برای اتراق پیدا کرد و همه وسایل یک پیک نیک دو سه ساعته را همراه خود آورده بود.
باز پیش خودم شرمسار شدم که چقدر او را دست کم میگیرم. لبخند به لبم نشسته بود و مثل روزهای نامزدی، لپهایم گل افتاده بود. ولی خوشیام کوتاه بود. همسرم سرش را داخل موبایلش کرد. اول پیامک بازی و بعد هم شروع کرد به این طرف و آن طرف تلفن کردن. دوباره عصبانی شدم. میخواستم زخم زبان زدن را شروع کنم.
یک لحظه به خودم گفتم:
فکر کن الان گیس گلابتون پیش تو است. همه کارهایت را میبیند. به علاوه قرار است هفته دیگر پیش او بروی و گزارش بدهی. او از لابلای گزارش تو، واقعیت را بیرون میکشد. پس بهتر است همین الان فکر کنم او اینجاست و دارد ما را میبیند. به خودم گفتم:
من تا به حال با بداخلاقی و درخواست کردن، نتوانستم او را از موبایلش جدا کنم. الان چه کار کنم؟ ... فکر می کنم تنهایی به پارک آمدهام و از اینجا لذت میبرم. از همسرم فاصله گرفتم، گلها را بو کردم، درختان را تماشا کردم. با گربهها بازی کردم. تلفنهای همسرم همچنان ادامه داشت. کیسه غذا را باز کردم و شروع کرده به خوردن.
ادامه دارد...