من مجله های زرد را نمی خوانم. حوصله داستان های صد من یک غاز را ندارم. ولی این مجله به نظر وزین می آمد. عنوانی دهن پرکن و توصیه هایی برای زندگی بهتر داشت . داستانی در آن بود که به ظاهر نسخه ای برای زندگی زناشویی بهتر را تجویز می کرد. پیش خودم گفتم شاید حرف خوبی داشته باشد. اگر اینطور باشد با ذکر منبع آن را در وبسایت ذکر می کنم.
داستان از این قرار بود که سال گذشته، شوهر به زن می گوید: "آخر این هفته تولد مامانم است و من به او گفته ام که ما یک مهمانی در خانه مان برایش می گیریم. به مادرم تلفن کن و بپرس چند تا مهمان دارد و دلش می خواهد تو چه غذاهایی بپزی."
زن می گوید: "من تا آخر این هفته باید گزارش مهمی را تهیه کنم و فرصت تهیه و تدارک مهمانی و نظافت منزل را ندارم."
- مامان من مهم تر است یا گزارش تو؟
- این گزارش برای کار من خیلی مهم است. پس یعنی برای من خیلی مهم است.
- من به این حرفها کار ندارم. اصلا لازم نیست سر کار بروی. با آن کار کردنت دائم تو سر من می زنی. این هفته تولد مامان من است.
زن در محل کار با همکارش درددل می کند. همکار به او می گوید: "باید سر حرفت بایستی و نگذاری شوهرت به تو زور بگوید."
زن به خانه می آید و شروع به داد و هوار می کند. مرد هم کوتاه نمی آید و دعوا بالا می گیرد. آخر هفته به جای برگزاری مهمانی تولد مامانم اینا، سر از دادگستری در می آورند.
تا اینجای داستان برای من چیز تازه ای نبود، ولی وقتی نتیجه گیری داستان را خواندم، دود از کله ام بلند شد:
زن با اشک و آه و افسوس تعریف می کرد که "به خاطر یک مهمانی ناقابل، آشیانه ام خراب شد. تقصیر همکارم است که این توصیه های شیطانی را به گوش من خواند!"
دلم می خواست به آن خانم بگویم که عزیز دل من اختلاف شما بر سر یک شام ناقابل نبوده است. مسئله شما این بوده است که همسرت تو را به عنوان یک آدم قبول ندارد. برای تو و برای کار تو احترامی قائل نیست. خوشحالی و راحتی مادرش برای او مهم تر از خوشحالی و راحتی تو است. همسرت متوجه نیست که وقتی می خواهد مهمان دعوت کند، باید با تو مشورت کند. اگر قرار است تو غذاها را بپزی و از مهمانها پذیرایی کنی، حق داری که مهمانی را با شرایط خودت برگزار کنی.
نازنین من، همسرت هنوز که هنوز است پسر کوچولویی است که می خواهد مامان خود راخوشحال کند و برای این کار حاضر است همه کاری بکند و از هرچیزی مایه بگذارد. حتی حاضر است همسرش را از دست بدهد، ولی تولد مادرش به خوبی برگزار شود. همه زندگی اش فدای یک تار موی مادر!
مسئله شما یک شام ناقابل نبود بلکه مسئله کهنه و قدیمی بود که بعضی مردها فکر می کنند زن گرفتن یعنی کنیز گرفتن. و بعضی مادر شوهرها فکر می کنند عروس آوردن یعنی خدمتکار آوردن و قرار است برای عروس خود نقش یک ملکه را بازی کنند.
در گذشته برای پسرها زود زن می گرفتند. یک دختربچه را هم می گرفتند. گوشه خانه، اتاقی به زوج جوان می دادند. پسر هم یا سر مزرعه پدرش کار می کرد و یا در مغازه پدر، پادویی. عروس هم خدمتکاری مادرشوهر را می کرد. این روش عادی و طبیعی بود. زیرا زوج جوان از هر نظر وابسته والدین شوهر بودند.
ولی حالا آن روزگار گذشته است. پسر و دختر هر دو کار می کنند. به کمک هم زندگی خود را ساخته اند. آنها دیگر پادویی یا خدمتکاری والدین شوهر را نمی کنند. ولی متاسفانه در بعضی افراد، قالب فکری هنوز مثل قبل است. هم شوهر انتظار دارد که همسرش بی چون و چرا کمر به خدمت مادرشوهر ببند و هم زن چنین توقعی را جایز می داند و از خود انتظار دارد که مثل همیشه دندان روی جگر می گذاشت و کاش اجازه می داد که باز هم او را ندیده فرض کنند. یعنی او را از یک خدمتکار هم کمتر بدانند. چون اگر همین الان به خدمتکاری تلفن کنی و بگویی که آخر هفته مهمانی دارم، بعید است که بگوید چشم! حتما می آیم و خدمت می کنم. بلکه از خدمتکار هم باید از چند هفته قبل وقت بگیرید!
دوست عزیز! ازدواج شما به خاطر یک مهمانی ناقابل بهم نخورده است. ازدواج شما بهم خورده زیرا سالهاست که تو برای خودت حق و حقوق قائل نبودی و بالاخره به جان آمدی. ولی وقتی اعتراض کردی، به قدری بد حمله کرده ای و همه خشم خود را یکجا خالی کرده ای که به نظر رسید دعوا برسر یک مهمانی تولد ناقابل بوده است. ما باید با آدمهای دیگر کنار بیاییم، ولی نه به هر قیمتی. قرار نیست همیشه ما سنگ زیر آسیاب باشیم و اجازه بدهیم که به ما زور بگویند، زیرا می ترسیم یک رابطه ناخوشایند به پایان برسد و ما تنها بمانیم. قرار هم نیست خواسته های خود را با خشونت بیان کنیم. ما باید یاد بگیریم که چگونه مودبانه و قاطعانه خواسته های خود را با همسرمان در میان بگذاریم.
حالا هم تو و همسرت باز هم مسئولیت کوتاهی های خودتان را نمی پذیرید و یک نفر دیگر را مقصر اعلام می کنید. کسی که مسئولیت کارهای خود را نمی پذیرد از نظر ذهنی کودک است. زیرا خود را آنقدر "بزرگ" و "بالغ" نمی بیند که نتایج کارهای خود را قبول کند.
کاش این دو نفر تا وقتی "بزرگ" و "بالغ" نشده اند، دوباره ازدواج نکنند. چون متاسفانه دوباره به همین جا خواهند رسید.