پنجشنبه آقای شوشو عصر به خانه برگشت. این یکی دو ماهه، من هر پنجشنبه عزا می گرفتم که چطوری از صبح تا شب از خانه بیرون باشم تا پسر بتواند در خانه راحت درس بخواند. چقدر کار کنم؟ چقدر تنهایی این طرف و آن طرف بروم؟ صبح پنجشنبه، به محض بیدار شدن، غذا را پختم. سایت را به روز کردم. چند تا کار به منشی ام ارجاع دادم و بعد یک جراحی داشتم که برای انجام آن به بیمارستان رفتم. بعد از جراحی به خانه برگشتم. من عاشق رنگ خون هستم. هربار که جراحی می کنم، انگار همه وجودم پر از انرژِی زندگی می شود. این مدل vampire را نشنیده بودید. هان؟ همه جراحها عاشق خون هستند. این راز پیش خودمان محفوظ بماند. به روی خودم هم نیاورید که می دانید. باشه؟ کم کم پرده از رازهای جراحها برخواهم داشت:))))))
در خانه حمام کردم. موهایم را سه شوار کشیدم. صورتم را آرایش کردم. گردنبند و گوشواره مروارید به گوش و گردنم آویختم. بلوز و دامن پوشیدم، از آنهایی که برای مهمانی کنار گذاشته ام و هیچوقت نمی پوشم! میز را چیدم. پسر ناهارش را خورد و خوابید. من منتظر آقای شوشو ماندم. وقتی آمد، انگار خدا دنیا را به من داد، با آن چشم های سرخ از خستگی و سردرد، مرا همزمان پر از حس حق شناسی و عطوفت کرد. کارکنان داروخانه با هم نمی سازند. این با آن دعوا می کند، آن با این قهر می کند، این بدگویی می کند، آن زیرآب می زند. کاش ما ایرانی ها یاد بگیریم چطور موثر و مفید کار کنیم. بفهمیم که محل کار و محل تفریح از هم جداست. کار و بازی دو تا وقت جداگانه و دو تا مکان جداگانه دارند. وقتی جایی کار می کنیم، فکر نکنیم داریم مورد سوءاستفاده قرار می گیریم. بلکه در مقابل دستمزدی که دریافت می کنیم، بهترین سرویسی که می توانیم ارائه بدهیم. من به شماها امیدوارم. می دانم که همه شما بزودی این مطالب را یاد می گیرید و در زندگی اجرا می کنید.
بگذریم. ما نشستیم و با هم غذا خوردیم. گفتیم و خندیدیم. آقای شوشو مثل همیشه از غفلت من استفاده کرد و همه آلوهای خورش را خورد. خیلی خوشش می آید که می تواند در مورد غذا سرم کلاه بگذارد و خوشمزه ترین بخش های غذا را بخورد. چند وقت پیش می گفت: "تو دیگر زبل شده ای، به سختی می توانم سرت کلاه بگذارم. این اصلا خوب نیست!"
از بس خسته بود، جلوی تلویزیون خوابش برد. دعوا و مرافعه آدم را خیلی خسته می کند. بعلاوه او به خواب بعدازظهر عادت دارد. ولی باتری من خورشیدی است. از وقتی خورشید سر می زند تا وقتی غروب می کند، مثل قرقی می دوم. ساعت یازده شب، یکهو تاپ می افتم، می خوابم! او خوابید، من هم فایل ها و کشوهایم را مرتب کردم.
وقتی بیدار شد، گفت: "دلم شیرینی می خواهد." من هم گفتم: "دلم فیلم خوب می خواهد." دوتایی راه افتادیم طرف سپهر. یک شعبه "نان سحر" آنجا باز شده، خدا! بزرگ، دلباز، فروشنده ها خانم های خوشروی مودب. آدم حظ می کند. سه تا پیراشکی و سه تا کروسان خریدیم. نفری یک پیراشکی کوچک هم هدیه گرفتیم، که واااااااااااااااااااای چه مزه ای، طعمی، چقدر تازه و ترد. بعد نفری یک لیوان آبمیوه سر کشیدیم. آبمیوه فروشی نبش تقاطع درختی جای خوبی است. آبمیوه هایش تازه و بدون شکر است. ولی به نظر من بستنی هایش تعریفی ندارد.
ادامه دارد...