قسمت قبلی را اینجا بخوانید
آقای شوشو گفت: "حالا که اینجا هستیم، من بروم سلمانی و موهایم را کوتاه کنم. تو برو تو ماشین بنشین."
- من این راه تاریک را تنهایی نمی روم. می ترسم.
- خودم تا ماشین می برمت.
- من تو ماشین یخ می زنم.
- ماشین را برایت روشن می کنم.
- من تنهایی تو ماشین نمی نشینم. دوست ندارم. معذب هستم. من هم میام سلمونی. همونجا می نشینم.
- نمی شه! راهت نمی دهند.
- می پرسیم. شاید راه دادند.
- بده! زن که به سلمانی مردانه نمی آید.
- مگر آنجا چکار می کنید که بده؟!
- اگر یک مرد به آرایشگاه زنانه بیاید، شما نمی گویید بده؟
- به خاطر مسئله حجاب، مردها نمی توانند به آرایشگاه زنانه بیایند. وگرنه ما هم آنجا هیچ کار شرم آوری نمی کنیم که شما نتوانید ببینید. ولی سلمونی مردونه که شیشه ای است. همه کارها از بیرون هم معلوم است.
- نمی شه! بده!
- باشه من دم در سلمونی می ایستم. شاید آقاهه دلش سوخت و گفت طفلک این خانمه تو سرما، سرپا ایستاده و راهم داد.
همینطور هم شد. وقتی شوهرم دید من مثل بچه گداها پشت شیشه مغازه سلمونی این پا و آن پا می کنم، از آقاهه اجازه گرفت که من به داخل سلمونی بروم. آقایان، شما هم ماشاالله خوب به خودتان می رسید و بروی خودتان نمی آوریدها! تافت، ژل، مو صاف کن، نیم ساعت سشوار کشیدن، سه جور قیچی سلمونی، تیغ اصلاح و دستگاه اصلاح و دانه دانه موهای سفید را از لابلای موها چیدن. بابا! اینکاره ها! اسم ما زنها بد در رفته: ))))
آنجا نشستم و با فضولی کامل از همه چیز در ذهنم یادداشتبرداری می کردم تا بیایم و برای شما تعریف کنم که یکمرتبه سیل خاطرات کودکی به سویم سرازیر شد:
مادرم تا شش سالگی موهای مرا کوتاه کوتاه نگه می داشت. میگفت: "موهایت به هم گره می خورد. شانه نمی شود." من و بابابزرگم ماهی یک بار دست در دست هم به سلمونی مردانه سر کوچه خانه پدربزرگ می رفتیم. آقای سلمانی چی یک تخته روی صندلی می گذاشت، مرا روی آن می نشاند، موهایم را بیرحمانه کوتاه کوتاه می کرد و من زار می زدم. یعنی هر قیچی که به موهایم می خورد، انگار به گوشت تنم می خورد. هر دسته مویی که روی زمین می ریخت، انگار گوش، بینی و لب هایم را بریده بودند و روی زمین می ریختند. یادم افتاد که من ماهی یکبار مهمان سلمونی مردانه بودم و آنجا از بیخ جگر در عزای موهای نرم و نازکم زار می زدم...