می خواهم یک چند روزی قصه بگویم. یکی از شما دوستان، برایم نوشت که گیس گلابتون قصه گو را بیش از گیس گلابتون ناصح دوست دارد. خودم که هر دو تا را دوست دارم. هرگز نمی خواهم این تصور را در شما بوجود بیاورم که من انسانی کامل هستم و همه کارهایم درست است و همه مسائل زندگی ام حل شده و روبراه است. من آدمی هستم مثل همه شما. توانایی هایی دارم، ضعف هایی دارم. بعضی روزها به خودم افتخار می کنم. یک روزهایی هم از دست خودم و زمین و زمان دلخورم.
وبلاگ نویسی به من خیلی کمک کرد که دوباره خودم را پیدا کنم. تک تک شما دوستانم به من کمک کردید که شور زندگی را دوباره لمس کنم. یک مربی زندگی به من گفته بود رسالت زندگی من ترویج خرد و کمک کردن به مردم که زندگی بهتری داشته باشند. گفته بود که در این مسیر، من شور و هیجان و شادی را تجربه می کنم. حق نگه دارش باشد که هرچه به من گفته، درست است.
من پزشک شدم زیرا می خواستم مثل خدا در مرگ و زندگی آدم ها دخیل باشم. اولین بار که در سن بیست و دو سالگی با عزرائیل دست و پنجه نرم کردم و فرشته مرگ، دخترک نه ساله را از دستم بیرون کشید، فهمیدم که من کجا و روبروی مرگ ایستادن کجا. مرگ و زندگی دست خداست. من وسیله ام. داستان اولین دیدار من با مرگ، این خاطره را بیان میکند.
به خود گفتم که پس کمک می کنم که آدمها سالم باشند. مریضی را ریشه کن می کنم. بعد می دیدم یک جراحی را با کمال دقت و خلوص انجام می دهم، مریض با عفونت و هزار مشکل و دردسر برمی گردد. یکی دیگر را در حال نیمه خواب و بیهوشی انجام می دهم، مریض سر و مر و گنده دو روز دیگر به خانه می رود. دست مرا هم ماچ می کند که دکترجون! دستت طلا! فهمیدم سلامتی مردم هم دست من نیست! هو شافی. بالای سرنسخه ام همین عبارت نقش بسته است.
هفده سال است که مدیتیشن می کنم. مدیتیشن باعث شده که خشونت که لازمه جراحی کردن است، در وجود من کمرنگ شود. راستی یادتان باشد که هیچ صفتی نه خوب است و نه بد. برای مثال برای این که بتوانی زخمی را ضدعفونی کنی و خار و خاشاک را از لابلایش بیرون بکشی و بعد بخیه بزنی و در تمام این مدت یک پسربچه بغل گوشت از ترس جیغ بکشد و تو در کمال خونسردی هم زخم او را پانسمان کنی هم به پرستار بگویی این وروجک را محکم تر بگیرد و هم با پسرک هراسان درباره فوتبال پرسپولیس و استقلال گپ بزنی، باید "خشن" باشی. اگر صفت "مهربانی" زیاد باشد، دلت نمی آید که جیغ بچه را با انگولک کردن زخم بیشتر دربیاوری. دل خودت هم آشوب می شود. نتیجه چیست؟ زخمی که عفونت می کند و بد جوش می خورد.
آدم زیادی مهربان نمی تواند از بیمار و بیماری مراقبت کند. باید دلت در عین نرم بودن، سخت هم باشد. این مطلب تناقض گویی نیست. ما در دنیای دوتایی زندگی می کنیم. همیشه اضداد در کنار هم قرار دارند تا تعادل را برقرار کنند.یکی از مهم ترین دلایل تاکید من بر ازدواج این است که زن و مرد در کنار هم قرار بگیرند تا تعادل بیشتری تجربه کنند. بگذریم.
ادامه دارد...