از من خواستید در مورد حرفه ام هم بنویسم. امروز داشتم فکر می کردم چرا در مورد جراح بودنم نمی نویسم. دیدم می ترسم در مورد این جنبه زندگی ام بنویسم. مردم از طرفی عاشق و شیفته جراحان هستند و از طرفی به شدت از آنها متنفرند! این احساسات متغیر، متناقض، تند و تیز مرا می ترساند.
البته به شما حق می دهم که بین عشق و نفرت نسبت به جراحان معطل مانده باشید. هر کدام از شما دست کم دست کم یک بار با پزشک جراح روبرو شده اید و او در مورد شما یا عزیزان تان اقدامی انجام داده یا تصمیمی گرفته که در زندگی شما به وضوح ثبت شده است. برای بسیاری از شما زمان جراحی، مبدا تاریخ شماری زندگی شماست. خاطره هایی که تعریف می کنید به دو دسته "پیش از جراحی" و "پس از جراحی" تقسیم بندی می شود. به عبارتی اقدام جراح، یا زندگی بخش و سلامتی آور بوده و یا بکلی فرد را از زندگی وسلامت دور کرده است. به جراحان هم حق می دهم. جراح وقتی تیغ جراحی به دست می گیرد که چاره دیگری وجود نداشته باشد. بیماری ای که نیاز به مداخله جراح داشته باشد، شدید و خاص است. پس ماهیت آن حادثه یا بیماری، به خودی خود بقدری حاد و بد بوده که بیمار، تن به تیغ جراح سپرده است. کار جراح، قضیه را یکسره می کند، یا این طرفی و یا آن طرفی.
حالا که این ترس را دیدم، راحت تر می توانم از آن عبور کنم و خود را به عنوان یک پزشک و جراح هم به شما نشان بدهم.
چهارشنبه، پنجشنبه و جمعه، در بیمارستان میلاد، کنگره جراحی برگزار شد. موضوع کنگره برای من جالب و جذاب بودمی دانستم از آنجا دست پر برگردم. صبح چهارشنبه با دقت لباس پوشیدم، انگار برای جشنی آماده می شوم. جلوی آینه به چپ و راست می چرخیدم. آقای شوشو دورم قدم می زد و می خواند: "چه خانم دکتری خورد به پستم- میشه اسمتو بپرسم!" چند سال پیش از کنگره های جراحی قهر کرده بودم و قدم به آنها نمی گذاشتم. زیرا به محض ورود به آنها، بعضی همکاران گرامی مذکر دورم را می گرفتند و طعنه می زدند: "هنوز بی شوهری؟ همه جوره درخدمتیم ها! شرعی، غیرشرعی، دائم، موقت". البته بیخودی قهر کردم. قهری که به ضرر خودم بود. اگر اطلاعات فعلی را داشتم، می فهمیدم کنگره های علمی و شغلی برای من بهترین جا برای ملاقات با همسر آینده ام می توانست باشد. گذشته که گذشته است. چهارشنبه که حلقه ازدواجم را به دست کردم، انگار طلسم حفاظت اطرافم را گرفت. با چنان شادابی و خوشحالی برای علم اندوزی رفتم که خودم متجب بودم. انگار پرواز می کردم.
سه تا دختر خوشگل و خوشرو مسئول ثبت نام بودند. هزینه را پرداختم، برنامه کنگره را دریافت کردم و از آنها دو تا سوال مهم و علمی پرسیدم:
ناهار چیه؟!
حضور و غیاب که ندارید؟!
چهارتایی کلی به دغدغه های یک جراح علم آموز خندیدیم. سخنرانی قبل از ورود من شروع شده بود. من لطف کردم و وسط یک سخنرانی مهم وارد سالن شدم. بی سرو صدا روی یک صندلی خالی نشستم و سراپا گوش و چشم شدم. دیدن اساتید جراحی، غول های جراحی ایران قلبم را گرم می کند. هر یک از آنها یک "آسکولاپ" زنده هستند. آسکولاپ طبیبی افسانه ای است که مهارتی بی چون و چرا در درمان بیماران داشته. او بقدری پرمهر و پر عطوفت بوده که به هرکجا وارد می شده با خود صلح و صفا و تندرستی به همراه می آورده است. روزی از جاده ای می گذشته که دو مار در حال جنگ را دیده است. چوبدستی خود را میان آن دو گذاشته. مارها به دور چوبدستی پیچیدند. پروانه ای هم بر نوک چوبدست نشست.
آسکولاپ همواره این چوبدستی را با خود حمل می کرده است. به این ترتیب "کادوس" ، نماد پزشکی بوجود آمد. آنجا نشستم و از این که به من اجازه داده شده "کادوس" را حمل کنم، غرق سپاس و شادی شدم. مار نماد قدرت زندگی است. برخلاف بسیاری از شما، من عاشق مار و خط وخال و زیبایی آن هستم. پیچ و خم بدن مار مرا شیفته می کند.
خون! مار! دفعه بعد قرار است چه رازی را در مورد جراحان بگویم؟!