گیس گلابتون قصه گو-1
داشتم می گفتم که خشونت دارد در من کمرنگ می شود و هر چه می گذرد کمتر دلم می خواهد تیغ جراحی را روی پوست آدم ها بکشم. می دانم هربار که با تیغ، پوستی را می شکافم، دارم هاله اطراف آن آدم را پاره می کنم. به همین دلیل دیگر جراحی زیبایی انجام نمی دهم. در حالی که من دوره لیپوساکشن را در سوئیس گذراندم و یکی از بهترین کارهای لیپوساکشن را در ایران ارائه می دادم.
ولی دیگر طاقت ندارم هاله ها را پاره کنم چرا که آن آدم بدنش را دوست ندارد و می خواهد به ضرب و زور چاقو به شکلی دیگر درآید. حالا هاله چیست و این حرفها...بعدها می گویم. گفتم که من هفده سال است در متافیزیک شنا کرده ام. چاکرا و هاله این عبارات برایم مثل نقل و نبات است. اگر در طی این یک سال چیزی در این باره ننوشتم داشتم خودسانسوری می کردم!
کم کم به طب کل نگر، همیوپاتی و انرژی درمانی علاقه مند شدم. ولی دیدم هرچه جسم آدمها را شفا می دهم، بیفایده است. زیرا سردرد را خوب می کنم با دل درد بر می گردد. دل درد را خوب می کنم با کمردرد برمی گردد. تازه فهمیدم که ای بابا...این آدم در حال حاضر به بیماری نیاز دارد. تازه فهمیدم که ریشه همه بیماری ها در ذهن است.
می خواهم دنیا جای بهتری برای زندگی باشد. شادی بیشتر باشد و درد و رنج کمتر. و تازه فهمیده ام که ابتدا باید خودم در صلح و دوستی باشم، خودم شاد باشم، تا بتوانم دنیای بهتری برای آیندگان به ارث بگذارم. اگر با خودم در صلح نباشم، نمی توانم با همسر و فرزندم در آرامش باشم. وقتی نمی توانم با عزیزانم رابطه محبت آمیز برقرار کنم، صد البته با همسایه ها و همکاران هم دچار تعارض و کشمکش می شوم. آدمی که با آشناها نمی تواند کنار بیاید، البته که می تواند سر غریبه ها را ببرد!
آره...از دوازده سالگی که روز انقلاب فرهنگی، از پشت پنجره مدرسه ام، غرق در اشک و زاری، داشتم دانشکده هنر را تماشا می کردم...دنبال بهتر کردن دنیا دویده ام و بالاخره فهمیدم باید از خودم شروع کنم.