بیماری به مطب آمده است. او را معاینه کردم و به او گفتم بیماری او با دارو بهبود نمی یابد. او به جراحی نیاز دارد. با هم در مورد جراحی و بیمارستان گپ زدیم. وقتی داشت می رفت، مرا کلی دعا کرد و گفت: "شما مرا امیدوار کردید. دیروز پیش پزشک دیگری بودم. او مرا خیلی نومید کرد. زیرا گفت این مطلب با دارو خوب نمی شود و باید جراحی انجام شود."
من با تعجب گفتم: "خب! من هم که همین را گفتم!"
- شما یک جور دیگر گفتید!
تجربه بیست ساله من در طبابت می گوید، بیمار قبل از هر چیز به محبت و احترام نیاز دارد. محبت و احترام.
لازم به ذکر است که این شخص برای گرفتن وقت عمل مراجعه نکرد. انشاالله بقدری او را امیدوار کرده باشم که خودبخود بهبود یافته باشد. نه این که با خوش خیالی، بی خیال دوا درمانش شده باشد.
دوست جوانی که پرسیدی می توانی پزشک بشوی یا نه. به این موضوع هم توجه کن. آیا نسبت به همه آدمها احساس محبت و احترام داری؟ چه سیاه و چه سفید؟ چه زن و مرد؟ چه پیر و چه جوان؟ چه چادری و چه قرتی؟ چه شاغل و چه خانه دار؟ چه پولدار و چه فقیر؟ مبادا به زبانت بیاید که این افغانی است، آن عرب است، ما عالی نژاد آریایی... کسی که چنین افکاری به سر دارد، مثل هیتلر فکر می کند. فقط قدرت او را برای کشتن آدمها در اختیار ندارد، وگرنه مثل او هم رفتار می کرد. آیا در قلبت چنین احساسی نسبت به انسان ها داری؟ همه آنها را فرزندان خدا می دانی؟