من در مورد تاتر اینتراکتیو چیزهایی خوانده بودم، ولی تا به حال در یکی از آنها شرکت نکرده بودم. تا جایی که فهمیده ام در تاتر کلاسیک، تماشاچی منفعل است. فقط تماشاگر است. بازیگرها نقش های خود را طبق دستور کارگردان اجرا می کنند. ولی در تاتر اینتراکتیو، یک طرح کلی وجود دارد. اما تماشاچی، فقط تماشاگر نیست و به اندازه خود بازیگران در ساختن نمایش نقش دارد. در واقع این نوع تاتر را حضور فعال تماشاگر می سازد.
وقتی یکی از مراجعینم گفت قرار است چنین نمایشی در تهران اجرا شود، از خوشحالی سرازپا نمی شناختم. بقدری پیگیری کردم که بالاخره یک روز با تعجب گفت: "تو دکتر عجیبی هستی ها!"
دیروز روز دوم اجرای نمایش بود و البته آخرین روز نمایش. البته پرزنتاسیون بود، نه نمایش اصلی. من مثل همیشه ذوقمرگ، نیم ساعت زودتر از زمان اجرا، روبروی مسئول تماشاخانه، خانم سمیرا تنگ شیر نشسته بودم. اسم نمایش "شهر زیبای ما" است و در تماشاخانه آو، واقع در میدان فاطمی، خیابان شهید گمنام، خیابان جوانمهر، برگزار شد. خیلی هیجان انگیز بود. برای همین می خواهم از اول داستان تا آخرش را برای تان تعریف کنم. اگر نمی خواهید داستان را بدانید، از خواندن این پست صرف نظر کنید. بعدا نگویید، نگفته بودم ها.
وقتی اعلام کردند که زمان اجرای نمایش فرارسیده است، همگی از پله های تنگ و ترش پایین رفتیم و وارد حمامی قدیمی شدیم که این روزها به صورت تماشاخانه درآمده است. یک نفر در هیئت گارد جلوی تک تک ما را می گرفت. ما را مجبور می کرد متوقف و در چشمانش خیره بشویم، بعد برای اسکن شدن ما را به سمت چپ هدایت می کرد. اسکن، یکی دیگر از بازیگران بود که یک چشم بزرگ بالای سرش نصب کرده بود. سرتاپای هر کسی را برانداز می کرد و با اطوار یک روبوت اجازه ورود می داد.
صحنه به شکل یک نوشخانه طراحی شده بود. لیوان های آب پرتقال منتظر ما بودند. ما لیوان نوشیدنی به دست می چرخیدیم و این طرف و آن طرف می رفتیم. به نظر می آمد که قرار است دو ساعت آینده به همین شکل بگذرد. ولی نه ... ماجرا از این هم مهیج تر بود.
یک خانم بالای سن کوچک رفت و اعلام کرد که همه زحمت های ما نتیجه داده است و از امروز ما به عنوان شهروند رسمی شهر شناخته شده ایم. اگر مطیع باشیم، می توانیم برای همیشه در شهر بمانیم و زندگی مان از هر جهت تامین خواهد بود. وگرنه برای همیشه از بهشت طرد خواهیم شد و هرگز نمی توانیم به شهر بازگردیم.
همه به نوبت از یک دالان گذشتیم. پشت دست چپ مان یک مهر زده شد. باصطلاح کدگذاری شدیم. وارد یک فضای تاریک شدیم و به ما دستور داده شد که همواره از روی خط های زرد عبور کنیم. کف زمین خط های زرد و تعداد هم قرمز کشیده شده بود. ما مثل یک دسته گوسفند شروع به حرکت و دور زدن در اتاق به روی خط های زرد کردیم. حتی یکی دو نفر با هم دست به یقه شده بودند که تو برو جلو، تو بیا عقب که فقط از روی خط زرد عبور کنیم.
یک خانم نانوا وسط اتاق بساط نان پزی داشت. به ازای دریافت پول، تکه ای نان به آدم ها می فروخت. من صد تومان دادم و دو تا تکه نان خریدم. یکی را خودم خوردم و یکی را به دوستم دادم. او می پرسید: "آیا نان ها تمیز هستند؟" گفتم: "ای بابا! بی خیال! نان است دیگر." نیم ساعتی دور اتاق چرخیدیم. تا بالاخره خسته شدیم و به دیوار تکیه دادیم. کم کم معلوم شد که وعده های بهشت بودن آن شهر خیالی است.
از تلویزیون یک صورت بدون چشم مثل "برادر بزرگ" با ما حرف می زد و دستور می داد. ماموران شهر مرتب بین ما می چرخیدند و تذکر می دادند که از خط زرد خارج نشویم. هرکس که قدری کل کل می کرد، اسکن می شد. حالا اسکن چی بود؟ یک چراغ قوه روی کد نقش شده روی دست ما می انداخت. رفتارشان زننده و توهین آمیز بود. ما هم مثل بز ایستاده بودیم و عکس العملی نشان نمی دادیم.
معلوم شد در این شهر بچه ها را از کودکی از مادرها جدا می کنند تا در یک محیط آموزشی ویژه برای خدمت به شهر تربیت شوند. زن نانوا هنوز برای پسری که به محض تولد از آغوشش جدا شده بود، عزادار بود. به او گفتند که باید نانوایی خود را تعطیل کند و مثل بقیه آدم ها در کارخانه مشغول به کار شود.
زن نانوا احساس می کرد دیگر چیزی برای باختن ندارد. یک ظرف شیشه ای برداشت. در آن را باز کرد و از آن دود غلیظی خارج شد. دود بوی بدی می داد. تنفس برای همه ما سخت شده بود.
زن نانوا توضیح داد که این ظرف شیشه ای یادگاری مادرش است. مادرش به او گفته بود: "هروقت احساس کردی به بن بست رسیده ای، در این ظرف را باز کن." زن نانوا می گفت یا می میرم یا آزاد می شوم. دود غلیظ و غلیظ تر می شد و نفس کشیدن سخت تر. بین ما ماسک پخش کردند.
من در تمام این مدت، گوشه ای نشسته بودم و با گچ روی زمین نقاشی می کردم. وقتی احساس کردم جنگ اعصاب زیاد شده و هوا هم غیرقابل تنفس است، بلند شدم و به صدای بلند گفتم: "این در را باز کنید تا هوا تصفیه بشود. داریم خفه می شویم." یکی از مامورین داد زد:
- هر کی ناراحته می تونه از شهر بره.
- باشه! من میرم.
به سراغ در رفتم و دیدم براحتی در را به روی من باز کردند که خارج بشوم. وقتی داشتم خارج می شدم، به همه کسانی که آنجا بودند، گفتم:
- ما می توانیم خارج بشویم یا بخواهیم که در را باز بگذارند تا هوا تمیز شود. مجبور نیستیم بمانیم.
ولی کسی حاضر نبود از آنجا خارج بشود. حتی دوستم هم تو رودروایستی گیر کرد. وگرنه دلش می خواست بقیه نمایش را ببیند. وقتی بیرون آمدم، یکهو فهمیدم من نباید تنها خارج می شدم. باید همه را بیرون می آوردم. باید به آنها می گفتم که شما محکوم به ماندن در یک دخمه بوگندو نیستید. می توانید هر لحظه که اراده کنید، به هوای آزاد بیایید. همه نمایش همین است: استفاده از اراده آزاد، به جای تسلیم شدن به سرنوشت و تقدیر محتوم.
وقتی خواستم دوباره به داخل سالن بگردم تا پیامبرگونه الهامی که داشتم بیان کنم، راهم ندادند... من هم دمم را روی کولم گذاشتم و با دوستم از آنجا خارج شدم. خیلی قشنگ بود. خیلی زیبا بود. کاش نقشم را آگاهانه تر بازی کرده بودم و آدم های بیشتری را با خود همراه می کردم. ولی از این که اسیر نشدم و بیرون زدم، احساس قهرمان بودن کردم. خوب بود.
من دیگه طرفدار پروپا قرص تاتر اینتراکتیو هستم. هرجا یکی سراغ داشتید، مرا خبر کنید. پلیزززززز...
البته خوشحالم که آقای شوشو را همراهم نبردم. فکر نکنم از این چیزها خوشش بیاید. آقای حسین پوریانی، ازت ممنونم که مرا به این پرزنتاسیون دعوت کردی. بسیار لذت بردم.
پی نوشت: امروز مطب خیلی شلوغ بود. وسط شلوغی ها، کارگردان و تهیه کننده تاتر مذکور به من تلفن کردند. زن و شوهر هستند. ساکن هلند. خانم نسرین قاسم زاده و آقای فرهاد فروتنیان. از نوشته من تشکر کردند. توضیح دادند که اسم نمایش، "بو" است، همان رایحه. منظور همان دود بدبویی است که باعث شد من الم شنگه راه بیندازم و سالن را ترک کنم.
آنها بقیه نمایش را برایم با حوصله تعریف کردند. به من اطمینان دادند که برداشت درستی از نمایش داشته ام. از مصاحبت این زوج هنرمند لذت بردم. وسط هاگیر واگیر مطب، زنگ تفریح دلچسبی بود. از این که از نوشته ام تشکر کردند، خیلی خوشحال شدم. آدم هایی که تشکر می کنند، آدم های بافرهنگی هستند. حس خوبی ایجاد می کنند، حس ارزشمندی.