پارسال همین موقع ها بود که ما هتل توچال را کشف کردیم. این بار هم عزم کردیم که شبی خاطره انگیز را در این هتل رویایی سپری کنیم. دیروز صبح وقتی از خواب بیدار شدم و دیدم اولین برف امسال درحال باریدن است، بسیار خوشحال شدم. زیرا می دانستم تجربه ای جدید خواهیم داشت.
در زیر بارش تند برف، به راه افتادیم. نگران بودیم مبادا به خاطر وضعیت هوا، هتل قادر به پذیرایی از مسافران نباشد. زهی خیال باطل! جمعا چهل و چهار مسافر بودیم. در حالی که پارسال فقط هشت نفر بودیم. معلوم است که هتل توچال و کارکنان آن از این بیدها نیستند که با این بادها بلرزند. همه چیز برای پذیرایی از مسافرین آماده بود. چه کولاکی به پا بود. ولی داخل هتل، گرم و نرم و مهیا.
کولاک یعنی توفان برف. در رمان های روسی در مورد کولاک زیاد خوانده ام. ولی تا حالا کولاک ندیده بودم. به همین دلیل به میان کولاک رفتم تا با آن آشنا شوم. حس عجیبی بود. دانه های برف مثل خرده های شیشه به صورتم می خورد. توفان مثل یک موجود زنده، دور و برم می چرخید، به خود می پیچید و هوهو می کرد. هزار طرح در آسمان اطرافم می زد. یک لحظه به خودم آمدم که شدت باد داشت مرا به زمین می کوبید. یعنی آن طرح های جادویی برفی مرا هیپنوتیزم کرده بود ومن وسط آن باد و توفان لحظاتی به خلسه فرو رفته بودم. جل الخالق...
پارسال من کوله پشتی های مان را پر از ساندویچ کرده بودم. زیرا نگران بودم مبادا غذای هتل ماکول نباشد. ولی امسال که دختر عاقل تری شده ام و بالاخره فهمیده ام شوهر من با ساندویچ سیر نمی شود و باید برای ناهار برنج بخورد. بعلاوه تهیه و تدارک مرا برای سفر نشانه کدبانویی و عاقبت اندیشی من نمی داند، بلکه فکر می کند من از روی خساست و ناخن خشکی نمی خواهم برای شام و ناهار پول خرج کنیم. به علاوه این من هستم که روی تازگی غذا حساسم، وگرنه شوهرم هیچ مشکلی با غذای رستوران ندارد، خیلی هم آن را دوست دارد. به خاطر همه این دلایل امسال هیچ تدارکی ندیدم. فقط گاتا و سنبوسه خریدم. آقای شوشو هم میوه، شکلات و آجیل خرید.
برای ناهار با نگرانی غذا سفارش دادم. وااااااااااااااااااااااااااااای چه غذای فوق العاده ای. بقدری استیک و جوجه کباب تازه و خوشمزه بود که ما به سراغ آشپز رفتیم و شخصا از او تشکر کردیم. آقای شوشو انعام شیرینی به آشپز داد. من شام نخوردم، ولی همسرم شنیسل مرغ خورد که آن هم بسیار تازه و خوشمزه بود. من و همسرم از خوردنی های خوشمزه لذت بردیم، فیلم نگاه کردیم، ورق بازی کردیم، با دو دکتر خوش اخلاق و نازنین هتل گپ زدیم و از استراحت خود حسابی استفاده کردیم.
شب در اتاق گرم و نرم خود به خواب فرو رفته بودیم که من از صدای تنفس صدادار همسرم بیدار شدم. متوجه شدم که بسیار شدید و تند نفس می کشد. تازه متوجه شدم، خودم هم دارم تند تند نفس می کشم و هیچ هوایی به شش هایم نمی رسد. آقای شوشو را بیدار کردم و گفتم: "ما اتاق را زیادی گرم کرده ایم. هوا رقیق شده و اکسیژن کم است. هردو دچار تنگی نفس شده ایم."
شوهرم توضیحات مبهمی در مورد این که به پهلو دراز بکشم و سعی کنم آرام نفس بکشم، به من داد. تکانش دادم و گفتم: "حالم خوب نیست. مرا پیش دکتر ببر. باید ماسک اکسیژن بگیرم. عین ماهی به خشکی افتاده ، دارم دهانم را باز و بسته می کنم و خفه می شوم." البته اطمینان داشتم که حال شوهرم بدتر از من است.
افتان و خیزان خود را به اتاق پزشک رساندیم. مثل دو طفلان مسلم کنار هم نشستیم و به نوبت ماسک اکسیژن گذاشتیم تا حال مان سرجا آمد. به اتاق مان برگشتیم و یک کله تا ساعت ده صبح خوابیدیم. امروز آقای شوشو تازه متوجه وخامت وضع دیشب شد و گفت: "داشتی بی شوشو می شدی ها!"
اقامتی عالی بود. از مسئولین خوش اخلاق، کارکنان نازنین هتل و عزیزانی که در آن توفان برف، وسایل راحتی و آسایش ما را فراهم آوردند، سپاسگزاری می کنم.
پی نوشت یک: من برای نلسون ماندلا احترام زیادی قائل هستم. کیست که او را عزیز و محترم نداند. او قهرمانی است که نه تنها بیست و هفت سال از عمر نازنینش را برای عقیده اش در زندان گذراند، بلکه از آن مهم تر، وقتی به هدفش رسید، به هیچ یک از زندانبانانش آسیب نرساند و همه را بخشید. او یک اسطوره است. درگذشت او را تسلیت می گویم.
پی نوشت دو: می دانم عده ای از شما دوستان می خواهید در مورد قیمت و آدرس و نحوه رزو هتل سوال کنید. این شماره رزرواسیون هتل توچال است: 22418000
هر سوالی که داشتید، مطمئنا با روی باز جواب داده می شود.