چرا نامزدی هایش بهم می خورد؟
گپ می زدیم. گفت: "پارسال یک جراح به خواستگاری ام آمد، نمی دانم که چرا بهم خورد. امسال هم یکی دیگر آمد، باز هم نفهمیدم که چی شد بهم خورد." داشتم نگاهش می کردم، زنی بالابلند و زیبا، خوش پوش، قاطع و برنده. می دانستم چرا نامزدی هایش بهم خوردند، ولی او نپرسید چرا، من هم نگفتم "اخلاقت تند است، دخترجان ...". سعی کردم دلداری بدهم:
- بهتر که بهم خورد! جراح ها خیلی دردسر دارند، شب و نصفه شب باید سر جراحی بروند. جمعه و روز تعطیل رسمی و تعطیلات تابستانی و نوروزی ندارند. هروقت مهمان داری یا می خواهی به مهمانی بروی، ممکن است بیمارستان او را فرا بخواند. همیشه تنها خواهی بود. باید تنهایی خانه را بگردانی و بالای سر بچه هایت باشی. یعنی هر کسی که شغل حساسی دارد، همینطور است. کاش به مردی با شغلی کم مسئولیت تر رضایت بدهی.
کمی فکر کرد و پرسید:
- شوهر تو جراح است که اینها را می دانی؟
- نه! خودم جراحم! ناسلامتی الان در مطب من نشسته ای ها!
یک دلیل دیگر! به آدم ها اهمیت نمی دهی. آنقدر به خودت مشغولی که آدم ها را پایین می کشی.
این را هم نگفتم ....
(این عزیز، برای مشاوره نیامده بودها. برای گپ زدن سری به اتاقم زده بود)
بخوبی می دانم که بعضی ها به دنبال جواب سوالات خود نیستند. بلکه نیاز به مجادله و مشاجره دارند. به همین دلیل یاد گرفته ام تا وقتی ازم سوال نشده است، دهانم را بسته نگه دارم. زیرا وقتی "مفتی" نصیحت می کنی، حرف هایت جزو "حرف های مفت" طبقه بندی می شود! اگر هم نکته ای بگویم و ببینم طرف مقابل به جای استفاده از آن، سریع جبهه می گیرد و مثل توپ پینگ پونگ، جوابم را توی صورتم می کوبد، ساکت می شوم و می گویم: "حق با تست. تو در مورد زندگی ات بهتر می دانی."
این جاخالی دادن من، مشاجره را تمام می کند. زیرا آدم با سایه دیوار که نمی تواند بگومگو کند. من وقت و انرژی ام را عزیز و گرامی می دانم و کلی برنامه برای آن دارم. چنین افرادی هم می توانند شخص دیگری را برای جنگیدن پیدا کنند.