روز پنجم دی ماه ۱۳۹۲ کارگاه هدفگذاری با شرکت پنجاه نفر از دوستان برگزار شد. اگر تا به حال در موردش ننوشته و گزارش را خدمت تان ارائه نکرده بودم، به دو دلیل بود. دلیل اول این بود که می خواستم به خودم استراحتی بدهم تا ذهنم دوباره تند و تیز شود. دلیل دوم که مهم تر از اولی است، این بود که می خواستم خبرنامه سایت درست شود و بعد نوشتن را شروع کنم. متاسفانه هنوز عکس های کارگاه به دستم نرسیده است. به محض این که عکس ها به دستم برسد، این گزارش عکس دار می شود.
من برای اجرای این برنامه حدود پنجاه ساعت تمرین کرده بودم. یعنی با صدای بلند برای مبل ها و صندلی های خانه مان حرف زدم و با آنها شوخی کردم. الان مبل ها و صندلی های خانه ما بسیار هدفمند شده اند! با این که خیلی تمرین کرده بودم، بشدت استرس داشتم. حالا پنجاه شنونده هیچ، از فکر اجرای سخنرانی جلوی دوربین فیلمبرداری رعشه گرفته بودم. صبح روز سخنرانی، آقای معظمی دو سه جمله به من گفت که همه استرسم بخار شد و به هوا رفت. او به من گفت: "وقتی یک سخنران شروع به صحبت می کند، نور روی صورت اوست و همه در حال قضاوت کردن او می باشند. یک سخنران خوب، نور را از روی صورت خودش به صورت شنوندگانش می اندازد." منظورش را متوجه نشدم و فوری گفتم: "من یک دفترچه تمرین برای شرکت کنندگان تهیه کرده ام. پس حواس آنها متوجه تمرین خودشان می شود."
- منظورم این نیست. منظورم این است که به جای این که فکر کنی قرار است خیلی خوب صحبت کنی و بقیه بگویند، به به! چقدر خوب حرف می زند! همه انرژی ات را صرف شنوندگانت بکن. تو تصمیم داری زندگی این پنجاه نفر را بهبود ببخشی. پس فقط فکر کن که چطور منظور و مقصودت را برای آنها بیان کنی که در ذهن شان حک بشود و چطور سطح زندگی آنها را بالاتر ببری. اگر نیت و قصد خودت را به خاطر داشته باشی، خیالت راحت! اجرای خوبی خواهی داشت.
دیگر عین خیالم نبود. فقط به خودم می گفتم، مهم نیست که من چه ریختی هستم یا چه قضاوتی در مورد من می شود. مهم این است که اگر کسی این مطالب را وقتی بیست ساله بودم به من گفته بود و وادارم کرده بود اهدافم را روی کاغذ بنویسم، فرسنگها از جایی که الان هستم، فاصله داشتم. می دانستم که مطالب ارزشمند است و تنها وظیفه ام این بود که با صبر و حوصله آنها را به شنوندگان ارائه بدهم. خدا را شکر چیزی که به عنوان معلم زیاد دارم، صبر و حوصله است.
ساعت دو بعد از ظهر به محل برگزاری کارگاه رفتم. خانم منا میرزایی بیشتر کارها را انجام داده بود. خانم حسینی (همان خانم خوش اخلاقی که کتابها را از طرف من برای شما پست می کند. کسانی که بسته های طلایی و نقره ای کتاب "ازدواج مثل آب خوردن آسان است!" را خریده اند، ایشان را می شناسند) و افسی (دوست نازنینی که تا به حال بارها در موردش نوشته ام) هم برای کمک از راه رسیدند. من تا ساعت چهار بعد از ظهر، یعنی تا دو ساعت بعد، پشت میز مطبم نشستم و دمنوش گل گاو زبان نوشیدم و ریلاکس کردم. دست به هیچ کاری نزدم. حتی به بالا سر هم نزدم.
پنج دقیقه به چهار خانم حسینی دنبالم آمد که همه منتظر من هستند. وارد کلاس شدم، پنجاه خانم محترم در سکوت کامل جلوی پایم بلند شدند. خشکم زد. چه جمعیتی بود و در آن سالن کوچک چقدر بیشتر هم به نظر می رسیدند. تا چند دقیقه نتوانستم حرف بزنم. فکر کنم کسی متوجه این موضوع نشد. ولی خودم که می دانستم!!!
سرم را به مرتب کردن وسایلم گرم کردم. یادداشت هایم را برداشتم و یکمرتبه ساعت های طولانی تمرین به دادم رسید. چون به صورت خودکار و بدون هیچ فشاری، دکمه ام خورد و شروع به حرف زدن کردم. حالا حرف نزن و کی حرف بزن! ادا درآوردم، شکلک درآوردم، داد زدم، آرام حرف زدم ... خلاصه این که هرچه در چنته داشتم رو کردم.
ادامه دارد...