بخش اول گزارش
ما از دوستان خواهش کرده بودیم، ساعت سه و نیم در محل حاضر بشوند تا بتوانیم با خیال راحت کلاس را راس ساعت چهار شروع کنیم. متاسفانه هفت هشت نفر از دوستان تاخیر داشتند و تا ساعت چهار و نیم مرتب زنگ در به صدا در می آمد و از آن بدتر، جلوی من می ایستادند و با گرمی شروع به سلام و علیک می کردند. من که اگر کاردم می زدی خونم در نمی آمد، حتی برای جواب دادن نمی توانستم سرم را بلند کنم. بابا جان! من هنوز سخنران حرفه ای نیستم. رشته کلام از دستم در می رود. زنگ زدن و دیر آمدن تان هیچ، دیگر سلام و علیک برای چیست. توجه داشته باشید که از همه اینها فیلمبرداری هم می شدها!
خوشبختانه بعد از ساعت چهار و نیم دیگر توانسته بودم به کلاس مسلط بشوم. حالا مشکل جدیدی پیش آمد. صحبت های من با احتساب زمانی که برای تمرینات در نظر گرفته بودم، حدود سه ساعت طول می کشید. من با خودم حساب کردم اگر دوستان برای انجام تمرینات سوال داشته باشند، حداکثر یک ساعت به این زمان اضافه می شود. وااااااااااااااااااااااااای جلسه ما پنج ساعت طول کشید. از بس بچه ها سوال داشتند. البته اگر سوالات را جواب نمی دادم، نمی توانستند تمرینات را انجام بدهند. هیچکس سوال شخصی یا بی ربطی نپرسید. همه سوالات لازم و ضروری بود، ولی من فکر نمی کردم علاوه بر سه ساعت سخنرانی باید دو ساعت هم به سوالات جواب بدهم. عده ای که سوال می کردند، اگر تا صبح هم می نشستیم، خوشحال بودند، ولی عده ای که سوالی نداشتند یا با فقط یکی دو تا سوال داشتند، بدجوری شاکی شده بودند.
وقتی تنفس اعلام شد، یک مشکل دیگر خودش را نشان داد. کمبود فضا برای گرفتن چای و شیرینی. وقتی من این وضع را دیدم، فقط محل را ترک کردم. چون دیدم اگر بخواهم به مشکلات پخش چای رسیدگی کنم، دیگر نمی توانم بقیه کارگاه را اداره کنم. نه جانی برایم می ماند و نه اعصابی. پس باز هم به مطبم پناه بردم. داشتم برای خودم آب جوش می آوردم که افسی با لیوان چای و شیرینی از راه رسید. خدا خیرش بدهد. بیست دقیقه بعد برگشتم و حرفها را ادامه دادم. کارگاه ساعت نه شب، تمام شد. تا ساعت ده شب من و خانم میرزایی و خانم حسینی داشتیم جمع و جور می کردیم. کلینیک را تحویل صاحبش دادیم و کشان کشان خود را به خانه های مان رساندیم.
چهل و نه خانم و یک آقا در کارگاه شرکت کردند. شرکت کنندگان از هر سنی بودند، ولی بیشتر شرکت کنندگان حدود سی سال سن داشتند. با وجود مشکلات کمبود جا و کوچکی فضا، چشم های تک تک دوستان برق می زد. من ندیدم حتی یک نفر لحظه ای خمیازه بکشد یا خوابش ببرد. همه با جان و دل تمرینات را انجام دادند و در کارگاه شرکت فعال داشتند. فکر می کنم همه افراد دست کم یک سوال پرسیدند. اینها نشانه بسیار خوبی است، نشانه علاقه داشتن به موضوع هدفگذاری. وقتی به دو سال تدریس در دانشگاه پزشکی و شاگردانی تقریبا با پس سری در کلاس نگه می داشتم، فکر می کنم و بعد شاگردان روز پنجم دی ماه را جلوی چشمم می آورم، می فهمم وقتی می گویند مستمع صاحب سخن را بر سر ذوق می آورد، یعنی چه. من که بعد از کارگاه هدفگذاری روی ابرها راه می رفتم. از بس که خوشحال وشاد بودم. انگار نه انگار که پنج ساعت حرف زده بودم.
دوستان عزیزی که در کارگاه هدف شرکت کردید، اگر دوست دارید می توانید اینجا تجربه خود را برای سایر دوستان بنویسید.
بخش سوم گزارش