می خواهم یک اعتراف گیس گلابتونی دیگر بکنم. هروقت چیزی را اعتراف کردم، گره ای بزرگ از زندگی ام باز شده است. می خواهم برای شما تعریف کنم چرا دوست دارم جلوی جمع سخنرانی کنم و چرا اینقدر از صحبت جلوی جمع می ترسم:
یکی از درخشان ترین خاطره های دوران کودکی من در جشن روز مادر شکل گرفت. من نه سال داشتم. در شوشتر زندگی می کردیم. پدرم مهندس چشمه علایی، مسئول ساختن سد گتوند بود. ما در شوشتر آدم های سرشناسی محسوب می شدیم. هر سال جشن روز مادر با شکوهی تمام در همه جای ایران برگزار می شد. از ما هم برای شرکت در این جشن دعوت به عمل آمد. قرار شد من شعری را جلوی جمع دکلمه کنم. شعر اینطور آغاز می شد:
من هستم و من امید مادر آن مادر از فرشته بهتر
مادرم یک ماه وقت صرف آماده سازی من کرد. پوست سرم را کند. دستش درد نکند البته. من نه تنها باید شعر حفظ می کردم، بلکه باید با صدایی کاملا رسا بیان می زدم. دست هایم را تکان می دادم. گاهی زانو می زدم، گاهی تعظیم می کردم ... روزی که برای تست اجرا مراجعه کردیم، دسته ای از دختران همسن و سال خودم داشتند خود را برای رقص دسته جمعی بندری آماده می کردند. رقص در خون من است. اصلا نمی دانم از کجا آمده و چطور رقصیدن را یاد گرفتم. ولی حدس می زنم پیش از راه رفتن، رقصیدن را شروع کرده ام! با شنیدن آهنگ زیبای بندری، بی آنکه از من دعوتی به عمل آمده باشد، پریدم وسط جمع دختران بندر و شروع کردم به رقصیدن. حالا نرقص و کی برقص! پس از این که یک رقص مشتی کردم، دکلمه شعر را هم اجرا کردم. مسئول جشن سرش را خاراند و به مادرم گفت: "هر دو اجرا خوب است. ولی اگر اجازه بدهی دخترت به جای دکلمه شعر، بندری برقصد، قول می دهم او را ستاره تک رقص این گروه بکنم."
مادرم تصمیم گیری را به عهده خود من گذاشت. من یکی دو دقیقه فکر کردم و گفتم: "من برای این رقصیدن هیچ زحمتی نکشیدم. ولی الان یک ماه است دارم برای این دکلمه جان می کنم. اگر آن را اجرا نکنم، تمام زحماتم هدر می رود. من دکلمه می کنم."
لحظه به لحظه آن روز را به خاطر دارم. پشت صحنه منتظر زمان اجرای خود بودم. رقص گروهی بندری به زیبایی اجرا شد و با استقبال زیادی روبرو شد. نوبت من رسید. جلوی جمعیت ایستادم. چه جمعیتی ... صد نفر ... دویست نفر ... سیصد نفر ... نمی دانم. یک نفر پشت پرده ایستاده بود تا اگر جمله ای فراموش کردم، یواشکی به من بگوید. نفس عمیقی کشیدم و دکلمه را شروع کردم. وقتی اجرایم تمام شد، چند لحظه سکوت برقرار شد و سپس جمعیت شروع به کف زدن کرد. حالا کف نزن و کی کف بزن ...
چه لحظه باشکوهی بود.
مادرم، ازت سپاسگزارم...
ادامه دارد...