دوبی – بهمن ۹۲
یک شنبه ششم بهمن ۱۳۹۲ :
من و آقای شوشو به یکدیگر قول دادیم، این سفر بهترین سفر زندگیمان باشد. قرار گذاشتیم با کمال احترام و محبت با هم رفتار کنیم. جریمه تعیین کردیم: هرکس سر دعوا و بگومگو را باز کند، پنجاه هزار تومان جریمه بشود.
به همین دلیل از فرصت استفاده کردیم و دو ساعت قبل از شروع مسافرتمان آنقدر سر یکدیگر داد زدیم و پرونده تمام دعواهای چهار سال اخیر را زیر و رو کردیم که گلویمان درد گرفت و هر کدام از شدت خستگی یک طرف افتادیم!!! اگر من بفهمم چرا زن و شوهرها دعوا میکنند، خیلی خوب است.
در جواب آقایی که پرسیده بود، چطور ممکن است آدم به کسی که خیلی دوستش دارد، بیاحترامی و بددهنی کند، باید بگویم: «خیلی راحت! بویژه اگر کسی در خانوادهای بزرگ بشود که فحش دادن و داد زدن کاری عادی باشد. در هنگام عصبانیت و خشم، آدم خیلی راحت به رفتار ناشایست خانوادگیاش برمی گردد.»
فحش دادن به کنار که اصلا قابل قبول نیست، ولی دعواها و بگومگوها... گاهی اوقات انگار تن آدم میخارد که یک دعوایی چیزی بکند... والله من که در کار خودم ماندهام. لازم است یک چیزی، اساسی و عمیق در درونم پاک بشود و میدانم خواهد شد .
بعد از دعوا همدیگر را بغل کردیم و اشک ریختیم. البته من ریختم... آقای شوشو که اصلا اشک ریختن بلد نیست. در حالیکه گاهی اوقات احساس میکنم اگر میتوانست و خجالت نمیکشید، از دست من شیون میکرد... طفلک مردها. گریه هم نمیتوانند بکنند که دلشان سبک بشود .
سفر بسلامتی آغاز شد. با خنده و شادی و آرامش. انگار آن داد زدنها برای تمیز کردن اتمسفر لازم بود. با ماشین خودمان به فرودگاه رفتیم و آن را در پارگینگ گذاشتیم. من در فرودگاه و هواپیما خواب بودم. ولی آقای شوشو که از شوق مسافرت و نمایشگاه مثل بچهها ذوق داشت و روی پایش بند نبود، یک لحظه هم نخوابید .
وارد فرودگاه دوبی که شدیم، یک دنیا رنگ به استقبال ما آمد. از شهر و فرودگاهی خاکستری وارد یک دنیای رنگی که بشوی، همه سلولهای بدنت از شادی به رقص درمی آید. ما در ایران «رنگ» را کم داریم. رنگ، رنگ و باز هم رنگ. نمیدانم چرا ما ایرانیها به سفید و سیاه و خاکستری چسبیدهایم. استفاده طولانی مدت از رنگهای تیره نشانه افسردگی و دلمردگی و عدم سلامت روانی است. به لباسهای خود و محل زندگی تان نگاهی بیندازید و ببینید آیا از نظر روحی سالم هستید؟
در بدو ورود به هتل، با زن و شوهری جوان از دیار مشهد روبرو شدیم. چقدر خوش برخورد و مهربان بودند. به ما گفتند: «ما هم مثل شما تازه ازدواج کردهایم و برای ماه عسل به دوبی آمدهایم.» جل الخالق! ما که چهار سال از ازدواجمان گذشته. چرا فکر کردند به ماه عسل آمدهایم؟ البته خوشحالم که چنین تاثیری روی دیگران میگذاریم.
این زوج مهربان و دوست داشتنی، تمام تجربیات خود از سفر به یاد ماندنی شان را در طبق اخلاص گذاشتند و برای ما تعریف کردند. از پارک فراری و قطاری که ظرف سه ثانیه سرعتش به ۲۵۰ کیلومتر در ساعت میرسد و در مدت ۵۹ ثانیه شصت کیلومتر را طی میکند و اگر عینک مخصوص به چشمت نزنی، چشمهایت از کاسه در میآید، تعریف کردند. از پارک آبی ابوظبی و بازیهای آبی هیجان انگیزش گفتند. حیف که تور ابوظبی از صبح تا شب طول میکشید و در این سفر برای ما مقدور نبود در آن شرکت کنیم .
پس از صرف ناهار، من دوباره از خواب بیهوش شدم و آقای شوشو دوباره از شدت ذوق زدگی دور خودش میچرخید. وقتی بیدار شدم، سری به سیتی سنتر زدیم و یک جفت کفش ورزشی برای آقای شوشو گرفتیم. من، توان خرید نداشتم. چرا! خداییش یک کتاب خریدم:)))) با مترو رفتیم و با تاکسی برگشیتم. بلیت دوسره مترو را برای دفعه بعد ذخیره کردیم.
روی این بلیت مترو از قصد تاکید میکنم، چون فردا ادامه ماجرا را خواهم نوشت. وقتی به هتل برگشتیم، من دوباره خوابیدم. این بار آقای شوشو پس از چهل و هشت ساعت بیخوابی بالاخره خوابید !
ادامه دارد