بخش اول را اینجا مطالعه کنید
بخش دوم را اینجا مطالعه کنید
دوشنبه هفت بهمن ۱۳۹۲- عصر
آقای شوشو ساعت پنج عصر خسته و گرسنه، ولی خوشحال و سرحال از راه رسید. راهی امارات مال شدیم. من گفتم که بلیت قابل شارژ مترو خریدهام و میخواستم یکی برای او بخرم که گفت: «نمیخواد بابا! با همین بلیت تو هردو میرویم. کی میفهمه؟» باز من خواستم بگویم: «یکی میفهمه!» ولی بیخیال شدم.
خب... همانطور که فکر میکردم گیت ورودی اجازه ورود دو نفر با یک بلیت را نداد. مجبور شدیم بلیت دوم را بخریم. مترو شلوغ بود. شلوغ که میگویم یعنی یک چیزی میگویم و یک چیزی میشنوید. تازه ما خیر سرمان کوپه طلایی و درجه یک گرفته بودیم. ولی به خاطر نمایشگاه، شیر تو شیری بود که بیا و ببین. خوشبختانه ما مجهز به مهارتهای متروسواری در تهران، براحتی با مشت و لگد و کوبیدن آرنج راه خودمان را در میان جمعیت باز کردیم. کلی هم خندیدیم. ولی قیافه اروپاییها تماشایی بود .
خیال داشتیم فیلم «گرگ وال استریت» را روی پرده سینمای عالی امارات مال ببینیم. ولی بقدری خرید مزه داد که بیخیال فیلم دیدن شدیم. هشت دست لباس را میبری تو اتاق پرو بزرگ و گنده و دلباز. بعد هم هی میگویی این کوچک است و آن بزرگ است و مسئول اتاق پرو برایت لباس سایز مناسب میآورد. آخر سر هم اگر هیچ یک از لباسها را نخری، از بازدید مغازهشان تشکر میکنند!
من در این سفر فقط سه لباس مهمانی، یک جفت کفش ورزشی و دو تا کتاب خریدم. آقای شوشو هم چند تا بلوز مردانه و یک جفت کفش ورزشی. برای پسر هم کلی شکلات خریدیم، چون بالاخره قبول کردیم از سلیقه او سردر نمیآوریم. لباسی که به نظر ما خیلی زیباست، از نظر او «جواد» است. پس فقط شکلات خریدیم. خودش در تهران مطابق سلیقهاش خرید خواهد کرد. او پسر خوش لباس و باسلیقهای است. ما بخوبی خودش نمیتوانیم برایش خرید کنیم .
امسال فستیوال خرید دوبی بود و همه جا حراج بود، ولی برای ما ایرانیها باز هم اجناس بسیار گران بود. ما هم به خاطر نمایشگاه به دوبی رفته بودیم، و جیب چندان پر پولی نداشتیم. ولی اعصاب میخواهد آن همه جنس زیبا را ببینی و چهار تا تکه لباس بیشتر نخریها!
ما با پررویی تمام از مغازههای باشکوه و رویایی شانل، گوچی و دیور بازدید کردیم. هر مغازه به اندازه دو تا خانه است، با شومینه و تزئینات فوق العاده باشکوه. قدم به قدم هم گارد ایستاده. انگار وارد جواهرفروشی شدهای. حالا دو تا روسری و سه تا عینک و دو تا کیف در مغازه بودها !
در مغازه گوچی آقای شوشو از یک لباس برای من خوشش آمد. گفت :
- اینو بخر! خیلی خوشگله. فقط ۵۰۰ درهم است .
- آره! قشنگه! ولی بزا بازم نگاه کنم. شاید لباس خوشگلتری داشته باشه .
آن لباس ۵۰۰ درهم نبود، بلکه ۵۰۰۰ درهم بود. لباسی که من بیشتر ازش خوشم آمد ۱۲۰۰۰ درهم بود!!! مرا بگو که داشتم برای لباس ۵۰۰۰ درهمی ناز میکردم .
شام خوردیم و به هتل برگشتیم. هتل سالن ماساژ داشت. ما ماساژ گرفتیم. بله! من گذاشتم یک خانم قد کوتاه تایلندی شوهرم را ماساژ بدهد. عین خیالم هم نبود. البته چون خودم آنجا بودم. اگر نبودم و میفهمیدم که ماساژ گرفته، پوست سرش را قلفتی میکندم. چنین آدم خطرناکی هستم من.
خودم هم چه ماساژی گرفتم. به به! من به ماساژ گرفتن عادت دارم، ولی هیچوقت یک ماساژور تایلندی نداشتم. عالی بود. عالی! روی تخت دراز کشیدم که یهو خانمه آمد روی تخت و دوزانو روی پشتم نشست! پایم را از این ور میکشید و دستم را از آن ور. گردنم را میچرخاند. همه استخوانهایم ترق تروق صدا میکرد. کف دستانش داغ داغ بود. چه انگشتان قوی، نرم و مهربانی داشت. یعنی من تازه فهمیدم ماساژ یعنی چی... ماساژ که تمام شد، من و شوهرم مثل عروسک پنبهای نرم شده بودیم و تلو تلو خوران به در و دیوار میخوردیم. انگار روی ابرها بودیم .
پس از ماساژ به دیسکوی هتل سر زدیم. از خدا که پنهان نیست، از شما هم پنهان نباشد، من و شوهر در دوران تجرد بقدری بچه مثبت بودیم که دیسکو نرفته بودیم و دلمان میخواست ببینیم اینجور جاها چطوری است.
وقتی از در دیسکو گذشتم و وارد فضای تاریک آنجا شدم، فهمیدم که عمرا حاضر نیستم تنهایی و بدون همراهی یک آقای محترم پایم را به آنجا بگذارم. البته چیزی نبودها. فقط برای ذهن من ترسناک بود. می ترسم مبادا مرا با یک بدن فروش حرفهای عوضی بگیرند و حرفی بزنند یاحرکتی بکنند که باعث شرمندگی بشود .
دیسکو جای تاریکی بود، با چراغهایی که خاموش و روشن میشد. چند تا دختر هندی کم سن و سال با شلوار جین و تی شرت دست و پایشان تکان تکان میدانند، مثلا دارند میرقصند. فضا هم پر از دود سیگار. کل دیسکو همین بود. حالا من از چی میترسیدم که قبلا نرفته بودم، خدا میداند. یک مقدار نشستیم و خدا را شکر کردیم که دیسکو ندیده از دار دنیا نرفتهایم. ساعت سه صبح خوابیدیم. در واقع بیهوش شدیم.
ادامه دارد...