بخش اول را اینجا مطالعه کنید
بخش دوم را اینجا مطالعه کنید
بخش سوم را اینجا مطالعه کنید
سه شنبه هشتم بهمن ماه ۱۳۹۲
صبح نتوانستم از جایم بلند بشوم و رضایت دادم آقای شوشو به تنهایی به نمایشگاه برود. دیدم اگر بخواهم همراهش بروم بیشتر مزاحم او هستم، چون نمیتوانم راه بروم. جان نداشتم. با هم صبحانه خوردیم. او رفت و من ماندم یک صبح آزاد .
ساعتی آفتاب گرفتم. ساعتی هم در مال القریر راه رفتم و چشمانم را پر از رنگ و طرح کردم. ولی دیدم تماشای این اجناس رنگارنگ با جیب خالی، شکنجهای دردناک است و بیشتر ادامه ندادم. آقای شوشو برای ناهار به هتل برگشت. با هم ناهاری زدیم و راهی صحرا شدیم .
ساعت سه و نیم بعدازظهر با لندکروز دنبالمان آمدند. یک ساعتی در اتوبان راندیم. به صحرا که رسیدیم، یک لندکروز دیگر دنبالمان آمد. راننده یک پسر جوان خوش قیافه، با گوشواره طلایی، ریش آراسته و موهای بلند بود. موزیک دوبسی دوبسی محشری هم گذاشته بود.
وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای چه دست فرمانی داشت. چنان روی شنهای صحرا ما را به این طرف و آن طرف سر داد که یکسره جیغ کشیدیم و قهقهه زدیم. چه کرد! عالی! شنهای صحرای دوبی نارنجی رنگ است. پیچ و تاب شنها، مثل وهم و خیال میماند. البته به خاطر شرایط توریستی آن ناحیه، نمیتوانی با شنهای صحرا یکی بشوی و حکمت عمیق صحرا را لمس کنی .
در کمپ صحرایی، ماشین چهار چرخ برای شن سواری بود و شتر سواری، قلیان، کباب، رقص عربی، نی انبان بوشهری و رنگامیزی با حنا. همه چیز مختصر و خلاصه که بگویی به صحرا آمدهای و چنین تجربهای داشتی. همین همین. خیلی توریستی و خلاصه.
ولی آخر شب برنامه جالبی داشتند: یک مرد جوان با لباسی شبیه به درویشان فرقه مولویه، ولی به رنگ نارنجی و قرمز روی سن آمد. شروع کرد به چرخ زدن. نیم ساعتی چرخید. نمیدانم این آدم گوش داخلی و جسم حلزونی نداشت؟ چطوری این همه دور خودش چرخید؟ بعد روی لباسش چراغ روشن کرد و باز هم چرخید. بامزه بود. تا بحال چنین چیزی ندیده بودم .
در بازگشت از کمپ باز هم راننده باحالمان، یک حال اساسی به همه ما داد. خدا خیرش بدهد. اگر او نبود که این صحرا رفتن، مفت گران بود. خیلی خندیدیم. چاکراهای سه و پنج بکلی پاک شد. اصلا سبک شدیم حسابی .
از همسفرانمان بگویم. همسفران ما دو آقای نازنین هندی و دو خانم محترم ایرانی بودند. یکی از این دو خانم حدود چهل سال داشت و دیگری حدود سی سال. متاسفانه این دو نفر دچار یکی از رفتارهای اشتباه رایج خانمهای مجرد ایرانی بودند. یعنی نجیب و سنگین رنگین بودن را با بیادب بودن یکی میدانستند. یک ربع ساعت که دیر سوار ماشین شدند. وقتی سوار ماشین هم شدند، نه سلامی، نه علیکی. عذرخواهی که اصلا حرفش را نزنید.
من چند ثانیه بعد از ورودشان گفتم: «سلام!» چنان با تعجب مرا نگاه کردند که انگار آدم مریخی هستم. باور میکنید جواب سلام مرا ندادند؟! در طول سفر، ما با آقایان هندی حرف زدیم و گفتیم و خندیدیم ولی من هرچه تلاش کردم نتوانستم سر صحبت را با این دو خانم نچسب و یبس باز کنم. جوری از ما فاصله گرفته بودند که انگار جیب بر هستیم و میخواهیم جیبشان را خالی کنیم.
آخر شب که از ماشین پیاده شدیم، ایستادم تا دست کم خداحافظی کنم، فکر میکنید چه کار کردند؟ رویشان را آن طرف کردند که یعنی تو آدم گنده را که جلوی روی ما ایستادی، نمیبینیم. جل الخالق! آیا این دو نفر هر روز از خود میپرسند: «چرا هیچ مردی سمت من نمیآید؟» والله من که زن هستم هم دیگر سمت شما نخواهم آمد، چه رسد به مردان.
البته میدانم چرا اینطور رفتار میکنند. اول اینکه به آنها یاد ندادهاند به هرجا وارد میشوند سلام کنند. دوم اینکه نیاموختهاند لبخند زدن آنها را زیباتر و مقبولتر میکند. سوم اینکه از غریبهها میترسند. به آنها گفتهاند: «از قصه شنل قرمزی درس عبرت بگیر! با غریبهها حرف نزن. وگرنه گرگ بد گنده تو را یک لقمه چپ میکند.»
وای بر ما! یا از سبکسری از آن طرف بوم میافتیم و یا از شدت متانت، بیادب و یخزده میشویم. تعادل در تربیت ما ایرانیها چیز کمیابی است .
ساعت دو صبح که داشتیم از شدت خستگی به در و دیوار میخوردیم، آقای شوشو گفت: «من میخواهم بروم دیسکو.» پدرت خوب! مادرت خوب! دوی صبح بگیر بخواب دیگر! بعد هم آخر آن دیسکوی قراضه رفتن دارد؟
پتو را روی سرم کشیدم و گفتم: «هرجا میخواهی برو!» تو دلم هم گفتم: «فقط جرات داری پاتو را از اتاق بیرون بگذار تا حالیت کنم یک من ماست چقدر کره داره!» دیدم آن بیچاره هم مثل کنده درخت افتاد روی تخت و سرش نرسیده به بالش خرو پفش درآمد. نگو که داشته با من شوخی میکرده. چه شوخی خطرناکی. ممکن بود خونش را حلال کنم که! مگه آدم با جراح جماعت هم شوخی میکند؟ !
ادامه دارد