عمهای داشتم، خدا بیامرز، مثل مادر دومم بود. خیلی دوستش داشتم و دارم. یکی از زیباترین صفاتش این بود که همیشه در همه کس و همه چیز، بهترین ویژگیها را میدید. من که نشنیدم هیچوقت بدگویی یا غیبت کند، نق بزند و غرغر کند. هر سال دست کم سه ماه کنار او زندگی میکردم، پس مطمئنم نقش بازی نمیکرد. براستی زندگی و مردم را زیبا میدید. در مورد هرچی ازش میپرسیدی، با صداقت کامل میگفت: «محشر بود!» از نظر او همه چیز محشر بود: آدمها، مسافرتها، خاطرهها، مهمانیها .
خدا نور به قبرش بباراند. در یک گورستان روستایی رو به منظرهای «محشر» دفن شد. یک روز که از آنجا رد شده بود و به شوهرش گفته بود: «دلم میخواد اینجا دفن بشم. اینجا جای محشری برای دفن شدن است.» وقتی از دنیا رفت، شوهرش خواسته او را اجرا کرد. کار سادهای نبود. مردم ده اجازه نمیدادند. ولی شوهر عمهام مرد ثرومندی است و توانست رضایت روستاییان را جلب کند. نه تنها عمهام را در آن گورستان مصفا به خاک سپرد، بلکه گوری بغل دست او برای خودش هم ابتیاع کرد .
این همه صغری کبری چیدم که بگویم: تعطیلات محشری داشتم! بهترین تعطیلات عمرم. بویژه بهترین تعطیلات دوران متاهلیام. من مثل عمهام نیستم که همه چیز را محشر ببینم. نمیدانم زندگی بقیه متاهلین چگونه است، ولی چهار نوروز اول زندگی متاهلی من مثل جهنم بود. وقتی به چهار نوروز قبل نگاه میکنم از ناراحتی، دلم پیچ میخورد. انگار کسی مشت میکند وسط نافم و تمام دل و جگرم را بیرون میکشد... خدا را شکر که آن دوران تلخ گذشت. برایتان تعریف نمیکنم که آنچهار نوروز چه گذشت. نمیدانم. شاید هم یک وقتی تعریف کنم. ولی فعلا خاطرههای تلخ را پشت سر میگذارم و خدا را شکر میکنم که چنین نوروز زیبایی به من هدیه داد. من و همسرم هردو بسیار عاقل شدهایم. خب... این عاقل شدن چهار سال طول کشید! ولی ارزشش را داشت .
چهار سال گذشته، اولین روز سال در خانه والدینم سبزی پلو ماهی میخوردیم. مادرشوهرم همیشه اول سال شمال است. بنابراین خانه نیست که بخواهیم سر خانه مادر من یا مادر شوهرم قرعه بکشیم. ولی امسال والدین من اسباب کشی داشتند. بنابراین جایی دعوت نبودیم .
۲۹ اسفند، ناهار سبزی پلو ماهی پختم، محشر! جای همگی خالی:)
روز اول فروردین شوهرم پیشنهاد کرد به یاد اولین ملاقات من و او برای صرف ناهار به چلوکبابی نایب برویم. برایم عجیب بود. فکر میکردم باید روز اول سال در خانه یک بزرگتر باشیم. ولی عجب پیشنهاد محشری بود! هر سه نفر شیک و پیک لباس پوشیدیم و فکر میکنم به عنوان اولین مهمان وارد رستوران شدیم. خوش گذشت. آن دربان پیر و محترم را دیدیم و زیریرکی میخندیدیم. آقای شوشو میگفت: «این آقاهه آبرویت را بردها ! "
روزهای بعد پسر از ساعت شش صبح تا ده شب در اردوی کنکور بود. اردوی کنکور هم چیز خوبی است. نتیجه کار را نمیدانم. چون نتیجه کنکور بر اساس دو هفته درس خواندن معلوم نمیشود. ولی از اینکه میدیدم پسر شاد و باانرژی است، خوشحال میشدم. پسر از ساعت هفت صبح تا نه شب کلاس داشت. اول درس میخواندند و بعد همان درس را امتحان میدادند. بازی کردن هم اجباری بود. همین بازی کردن خیلی به پسر مزه داده بود. متاسفانه در مدارس ایران، بازی کردن و فعالیتهای جسمانی تشویق نمیشود. در حالی که دخترها و پسرهای جوان به فعالیت جسمانی نیاز دارند. همه ما نیاز داریم. ولی اگر در جوانی یاد نگیریم جنباندن بدن ضروری و شادی بخش است، هیچگاه از جلوی تلویزیون و کامپیوتر جم نخواهیم خورد .
من و آقای شوشو هم هر روز یکجا میرفتیم. محشر بود! محشر! نور به قبرت ببارد، عمه جان. امسال چقدر یاد تو کردم :
درکه
دریاچه چیتگر
ماساژ تایلندی
بازار و باب همایون
خیابان منوچهری که آقای شوشو عاشق آنجاست. خریدن یکی دو تکه لباس یا وسیله ورزشی خیلی خوشحالش میکند
خیابان انقلاب که هر دوی ما از قدم زدن در آن و خریدن کتاب سرخوش میشویم
پارک ملت
موزه ایران باستان
کافه موزه سینما
لابی هتل لاله
تاتر سقراط با بازی فرهاد آییش
باب همایون خیلی جالب بود. شاه و وزیری در خیابان راه میرفتند و با هم اختلاط میکردند. چند تا کلاه شاپو بسر سیبل کلفت خفن در خیابان راه میرفتند و دستمال تکان میدادند. شهرفرنگی بود، نقالی بود، خیمه شب بازی بود. کار زیبایی بود .
در موزه ایران باستان، متن منشور کوروش کبیر را خواندم و گریه کردم. خدایا! این مرد ۲۵۰۰ سال قبل زندگی میکرده است. خودش هم موحد نبود، بلکه آناهیتاپرست بود، ولی نسبت به همه ادیان و مذاهب چه اندازه نظربلند بوده است. اجازه داد که هر کسی دین خود را داشته باشد و خدا را به شکلی که ترجیح میدهد با آزادی بپرستد. بردگان را آزاد کرد و برده داری را از بین برد. در حالیکه تا همین صد سال پیش، در همه جای دنیا برده داری ظلمی عادی به نظر میآمده است. توجیه هم میکردند: «خدا یک عده را آزاد آفریده و عدهای را برده. ما سر از حکمتش در نمیآوریم...» سر از حکمتش در نمیآورید یا به نفعتان است که خودتان را به نفهمیدن بزنید؟
اولین بار در عمر چهل و پنج سالهام برای ناهار کله پاچه خوردم. چه لذیذ بود. امسال هم در بازار کنار خیابان روی نیمکت نشستیم و غذا خوردیم، هم در رستورانهای باکلاس و شیک غذا خوردیم .
سوار موتورسیکلت شدیم. من و شوهرم ترک یک آقای موتوری نشستیم و رفتیم! بله! بله! حق با شماست. خیلی ضایع است که دو تا دکتر میانسال سه ترکه موتورسواری کنند، آنهم بدون کلاه ایمنی... ولی خداییش خیلللللللللللللللللللللللللللیی حال داد !
یک روز والدینم را برای صرف ناهار بیرون بردم. بعد سه تایی به عکاسخانه رفتیم. پدرم لباس ناصرالدین شاه را پوشید و من و مادرم لباس زنهای حرمسرا را. سه تایی عکس گرفتیم. چقدر خندیدیم. آن سیبل کلفت و سیاه شاهانه و آن ژستهای خنده دار. پدرم به اصرار ما آن لباس را پوشید. بعد گفت: «شاه بودن هم سختهها!» ما هم گفتیم: «خیلی سخته! فقط فکرش را بکن طفلکی باید با ۴۰۰ تا خانم سروکله میزده! آخی! دلم کباب شد !»
مادرشوهرم ساکن کرج است. وقتی به دیدن او رفتیم، او را به شاندیز مهرشهر کرج بردیم. مهرشهر عجب جای زیبایی است. من تا به حال به آنجا نرفته بودم. بلوار شهرداری، چهاربانده است و پر از دار و درخت. چه ساختمانهای زیبایی، چه ویلاهای شیکی. شاندیز تعطیل بود. فیشاند چیپس باز بود. چه مغازه قشنگی بود. تمام دیوارهایش پر از عکسهایی از نمادهای لندن مثل اتوبوس قرمز دوطبقه، باجه تلفن قرمز، صندوق پستی قرمز و ساختمانهای معروف لندن بود.. ماهیاش هم خوشمزه بود. از فیشاند چیپس جام جم که خیلی خیلی بهتر بود. مادرشوهرم یک هفته اول عید خانه دخترش در شمال بود. ولی همین نصف روز که در کرج گشتیم، به او بیش از آن یک هفته مزه داد. خدا را شکر .
من معتقدم در روابط کیفیت مهم است، نه زیاد بودن ساعات در کنار هم بودن. به شخصه ترجیح میدهم کسی را ماهی یک بار و فقط یک ربع ساعت ببینم، ولی آن شخص تمام آن پانزده دقیقه در کنار من حضور کامل داشته باشد و و حواسش به موبایلش نباشد تا اینکه هر روز کسی را ببینم و هیچ کدام ما حواسمان به دیگری نباشد .
تنها بخش غیرمحشر تعطیلات عید این بود که من پیش خودم حساب کرده بودم در مدت تعطیلات دستی به سر و کله سایت میکشم و خوشگلش میکنم. غافل از اینکه با تغییرات زیربنایی که پیش از عید در سایت ایجاد شده بود، همه چیز کن فیکون شده است. به هرچی دست میزدم، خراب بود. اشکم در آمده بود. شبها تا ساعت چهار صبح روی سایت کار میکردم. تا بالاخره تسلیم شدم و بیخیال مرتب کردن سایت شدم. ایمیلهای اعتراض و کامنتهای سرزنش آمیز از هر طرف به سوی من روان بود. از خودم میپرسیدم: «من که گفته بودم سایت در درست تعمیر است. چرا با من طلبکارانه رفتار میشود؟» بعد بیخیال این یکی هم شدم. فکر کردم شاید خوانندههای قدیمی نیستند و تازه از راه رسیدهاند و با یک سایت بهم ریخته روبرو شدهاند. یک نفر هم توضیح داد که فکر کردم خودت نمیدانی. شاید هم راست گفته. عمق فاجعه را شما بهتر از من درک میکنید. الان دلم میخواهد چشمم را ببندم و باز کنم و ببینم سایت مرتب و تر تمیز شده است !
تاتر سقراط محشر بود. یکی از بهترین نمایشهایی که به عمرم رفتهام. از خدا که پنهان نیست، از شما هم نباشد. به عشق دیدن روی ماه فرهاد آییش رفتیم، ولی میترسیدیم، مثل تاتر سیندرلا که به خاطر گلاب آدینه رفته بودیم، حالمان گرفته شود. ولی دل را به دریا زدیم. ولی مجبور شدیم بلیت بالکن بخریم. من هی میگفتم :
- بالکن خوب نیست. برای دیدن صحنه باید روی نردهها دولا بشویم. گردنمان میشکند .
شوهرم میگفت :
- نه بابا! بالکن بهترین جاست. اشراف هم بالکن نشین بودند .
- بالکن خوب نیست، وگرنه قیمتش نصف سالن اصلی نمیشد .
بهرحال چارهای هم نبود. بلیت بالکن را خریدیم. اگر به خودم بود، به همین دلیل از خیر دیدن تاتر میگذشتم. ولی خوب شد که آقای شوشو نمیدانست بالکن چه جای مزخرفی است! آخر نمایش گردن هر دوی ما در حال شکستن بود، ولی وقتی کارگردان تاتر آقای حمیدرضا نعیمی از ما بالکن نشینها عذرخواهی کرد و از همه خواست به افتخار ما دست بزنند، گردن دردمان خوب شد !
نمایش بسیار زیبایی بود. حظ کردم. از آن نمایش هاست که تا سالها جملات زیبایش را به خاطر خواهم سپرد. بویژه جایی که سقراط گفت: «افلاطون میخواست شعر بگوید، ولی ر... د!» یا جایی که افلاطون به زبان یونانی فحشهای ناموسی میداد! شوخی کردم. زیباترین جملاتش این بود :
خودت را بشناس
حد و مرزهایت را بشناس
گناهت را به گردن بگیر
و آن را جبران کن
فیلمهای خوبی هم دیدیم. یکی از بهترین فیلمهایی که دیدیم «درباره زمان» یا «about Time» نام داشت. محصول ۲۰۱۳ .
یک کمدی درام انگلیسی در مورد پسر جوانی که تلاش میکرد گذشتهاش را تغییر بدهد تا آیندهای شیرینتر داشته باشد. او میتوانست به زمان گذشته برگردد و اشتباهات خود را جبران کند. من از ایده امکان جبران اشتباهات و داشتن فرصت دوباره خیلی خوشم میآید. این پسر جوان بارها و بارها از توانایی خود استفاده میکند تا عشق زندگیاش را به دست بیاورد. بعد یاد میگیرد هر روز را دوبار تکرار کند. یک روز زندگی معمولی داشته باشد، با همه استرسها، نگرانیها و مشکلات. روز بعد همان روز را تکرار کند، ولی این بار از تمام لحظات آن برای شاد کردن خودش و دیگران استفاده کند. هر روز همان کارهای روز قبل را انجام میداد، ولی به شکلی عالی و شاد. به آدمها لبخند میزد، شوخی میکرد، کمک میکرد تا روز بهتری برای خود و دیگران بسازد.
او کم کم ماهرتر میشود و اصلا به گذشته برنمی گردد، بلکه هر روز به شکلی زندگی میکند که گویا فقط همین یک بار برای زندگی کردن، فرصت دارد. پس به شیوهای زندگی میکند که بیشترین شادی را برای خودش و عزیزانش بوجود بیاورد. او هر روز معجزه حیات را جشن میگرفت، این فرصت تکرار نشدنی زندگی کردن را .