عجب تجربه باحالی! چقدر خوش گذشت! چقدر انرژی گرفتم. یعنی من برای یک سال آینده کوک کوکم. خدایا شکرت. الان متاسفم که چرا سال گذشته موقع رونمایی کتاب «چگونه مغناطیس پول شویم؟» به نمایشگاه نرفته بودم .
از همه دوستانی که زحمت کشیدند و در این گرما و ازدحام و شلوغی به نمایشگاه آمدند، سپاسگزارم. بعضیها هرسال به نمایشگاه کتاب میآیند ولی این بار لطف کردند و زمان آمدن خود را با روز ۱۴ اردیبهشت هماهنگ کردند. بعضیها برای بار اول بود که به نمایشگاه میآمدند و به سر من منت گذاشتند و به موقع آمدند .
دو تا از وبلاگنویسهای عزیزم را دیدم: نگارای شیکپوش و خوشگل و یک دانشجوی دکترا که البته الان دیگر دانشجو نیست و خانم دکتری است، ماشاالله. اولش اسم کسانی را که آمده بودند، مینوشتم، بعد حسابش از دستم در رفت. عدهای اجازه دادند از آنها عکس بگیرم. عدهای موافقت نکردند. بهرحال دیدن روی ماه هرکدام از شما و حرفهای قشنگتان، قلب مرا گرم گرم کرد .
از اولش تعریف میکنم:
صبح ساعت شش بیدار شدم. ایمیلهایم را چک کردم. پیامکهایم را فرستادم. صبحانه خوردم. حمام کردم و لباس پوشیدم. بعد آقای شوشو مرا به دم در بیمارستان آتیه رساند تا بیماری که دیروز جراحی کرده بودم، ویزیت و مرخص کنم. بیمارم تب داشت. تهدیدش کردم اگر راه نرود و تبش پایین نیاید، امشب هم مهمان بیمارستان است. آن بیچاره هم تند تند شروع به دویدن در راهروی بیمارستان کرد. یک روزی در مورد این شیرزن خواهم نوشت. بعضی از بیماران من چنان احساس احترام در من برمی انگیزند که خدا میداند .
بعد از ویزیت، از دم در بیمارستان یک تاکسی دربست گرفتم و به نمایشگاه رفتم. چه روز قشنگی بود. آسمان آبی و خورشید تابان. اردیبهشت هم در نهایت جلوهگری و زیبایی خودش. یک روزی برایتان تعریف میکنم چرا اول ماه مه در همه جهان جشن گرفته میشود. این جشن هیچ ارتباطی با روز کارگر و احقاق حقوق کارگران ندارد. بگذریم .
ساعت نه و نیم به در شبستان نمایشگاه رسیدم. مرا به داخل راه ندادند. گفتند: «کارت غرفه نداری و تا ساعت ده اجازه ورود به نمایشگاه را نداری.» هرچه گفتم: «من مهمان نسل نواندیش هستم.» به خرج کسی نرفت. اگر دو سه سال پیش بود، مثل یک بچه توسری خور مظلوم گوشهای در آفتاب مینشستم. بعد هم قلبم پر از احساس اجحاف و ناراحتی و بیاهمیت بودن میشد. شاید به خودم میگفتم: «هیچکس قدر مرا نمیداند!»
به جای این کار و تسلیم شدن به احساس قربانی بودن، چند تا تلفن کردم. فوری از طرف نسل نواندیش یک نفر را فرستادند. راستش قبل از اینکه آن شخص از راه برسد، جوری رفتار کردم که خود سرنگهبان مرا با احترام به داخل هدایت کرد !
خدایا ... قرار است چه کسی این مهارتهای ساده اجتماعی را به بچههای دانشگاه رفته ما یاد بدهد؟
باز هم بگذریم .
نسل نواندیش در راهروی هفتم یک غرفه بسیار بزرگ گرفته بود. خود آقای علیپور، مدیر و صاحب نسل نواندیش و آقای حورایی، سردبیر مجله «راز» در غرفه حضور داشتند. همینجا اعلام کنم که من جزو اولین شاگردان آقای حورایی بودم و مبحث NLP را از ایشان آموختم. یک خاطره بامزه هم از کلاسش دارم.
آقای حورایی در کلاس به ما گفت: «به آدمها احترام بگذارید. رفتار محترمانه در زندگی شما تاثیر بسیار زیادی دارد." در هنگام تنفس، من از جایم بلند شدم که از در خارج بشوم، یک آقای جوانی هم داشت از همان در خارج میشد. هر دو ایستادیم و بهم تعارف کردیم که شما بروید! نه جان من اول شما بروید! اصلا ممکن نیست! خلاصه کلی بهم احترام گذاشتیم. ایشان یک جمله از من پرسیدند که من چه کاره هستم. من هم گفتم رزیدنت جراحی بیمارستان هفتم تیر. فردای آن روز ... به جان خودم فردای آن روز آن آقا با یک دسته گل بزرگ در بیمارستان ما بود. کی؟ سر مورنینگ ریپورت !
دوستان پزشک بخوبی میتوانند تصور کنند که چه وضع افتضاحی بود! من ایستادهام، یک آقا با دسته گلی بسیار عظیم جلوی من، اساتیدم یک طرف، انترنها و استیجرها هم طرفی دیگر نیشخند به لب منتظر نتیجه ایستاده بودند! در دلم به خودم و رفتار محترمانه چند فحش غیرمحترمانه مشتی دادم. آن آقا هم درک نکرد چه شرایط نامناسبی که بوجود آورده است و کلی از دست من شاکی و عصبانی شد. و اینگونه شد که رفتارهای محترمانه ما دو نفر همانجا به پایان رسید و تصمیم گرفتیم در مقابل جنس مخالف بکلی بیادب باشیم. از سرنوشت ایشان خبر ندارم. ولی در مورد خود من که میدانید تا ۴۱ سالگی مجرد ماندم .
بنابراین از من به شما نصیحت، در کنار مودب و محترم بودن، وقتشناس هم باشید و شرایط مردم را درک کنید، تو رو خدا !
فقط ۴۰ کتاب «چگونه مغناطیس پول شویم؟» داخل غرفه بود که ظرف نیم ساعت به فروش رفت. تا سری بعدی کتابها از راه برسد، من دوان دوان به سراغ نشر آموت رفتم و کتاب «خواسته گاری» پوران جون را خریدم و برگشتم. آخرین دانه کتاب بود که نصیب من شد. کاش پوران هم مثل من یک روز به نمایشگاه برود و با خوانندگانش ملاقات کند. مطمئنم روی روحیهاش تاثیری عالی خواهد گذاشت. هم خوانندههایش خوشحال میشوند .
۱۲۰ تا کتاب «چگونه مغناطیس پول شویم؟» از راه رسید و من دوباره سرگرم فروختن آنها شدم .
آقای احسانی، یکی از مسئولین غرفه که آقایی بسیار خوشرو و نازنین بود، به من یاد میداد که چطوری کتاب بفروشم. اولش من مظلومانه گوشهای کز کرده بودم و لبخندی به صورتم چسبانده بودم. وحشتزده پشت پیشخوان ایستاده بودم و نمیدانستم چه کار کنم. در واقع حتی نمیدانستم دستهایم را کجا بگذارم. روی کتابها؟ تو جیبم؟ یک جفت دستم مثل یک جفت هویج معطل مانده بود کجا قرار بگیرد! آقای احسانی زیر گوشم گفت:» چرا حرف نمیزنی؟ «
- چی بگم؟
- کتابت را بفروش !
- چطوری؟
- به مردم بگو چه کتاب خوبی است! مگه به این کتاب ایمان نداری؟
- چرا ایمان دارم. زندگی خودم و همسرم با انجام تمرینات این کتاب بکلی متحول شده است. نه تنها از نظر مالی که از نظر روحی .
- همینها را به مردم بگو. وگرنه برو خانهات بنشین! چون در حال حاضر بیشتر از این فایدهای نداری!
وای... حال کردم از این تذکر عالی .
یادم افتاد که من آرزو دارم همه آدمها مغناطیس پول باشند. آرزو دارم کسی برای پول نگران نباشد. هرکس هر اندازه که نیاز دارد، پول بدست بیاورد و بداند که پول مثل همه انرژیها برای تبادل و جریان یافتن در عالم هستی است. پس لازم است همه آدمها چنین تعلیماتی را بیاموزند. این تعلیمات از شیمی و فیزیک واجبتر است. زیرا همه ما فیزیکدان و شیمیدان نمیشویم ولی همه ما به پول نیاز داریم و با آن سر و کار داریم.
و شما عزیزان... یکی یکی و بعضیها دوتا دوتا از راه رسیدید و با خود عشق آوردید. غرفه نسل نواندیش آکنده از عشق شده بود. بعضیها تشکر کردید، بعضیها از پبشرفتهایتان گفتید، بعضیها سوال پرسیدید. بعضیها راهنمایی خواستید. یکی از آقایان برای گرم شدن زندگی زناشوییشان تشکر میکرد. بعضی از راههای دور آمده بودند. از کرج، اصفهان و بوشهر ... .
من حتی یک لحظه ننشستم. میگفتید پادرد میگیری؟ من که اولش برای دستهایم عزا گرفته بودم، یادم رفته بود پا دارم، چه رسد به اینکه پاهایم درد بگیرد . مسئولین غرفه هم آب، چای، رانی، موز و ناهار میرساندند. ساعت هشت شب وقتی چراغهای غرفه را خاموش کردند، مردم مجبور شدند دست از خرید کردن بردارند. ما هم کورمال کورمال از غرفه خارج شدیم. من ۱۴۰ کتاب «چگونه مغناطیس پول شویم؟» را به دست کسانی رساندم که میدانم به آن نیاز دارند .
من امسال را با دور ریختن چند ترس بزرگ شروع کردم:
۱ - مطب خریدم! درحالی که فقط یک چهارم پول آن را داشتم! از دوستانی که با کامنتهایشان در «چطوری خانه بخریم؟» مرا راهنمایی کردند، سپاسگزارم. میدانم که بزودی شوهرم هم خانه خواهد خرید .
۲ - جلوی ۲۰۰ آقای وکیل و حقوقدان و حسابدار و مسئول بیمه صبحت کردم. فکر کردم به محض تمام شدن حرفهایم سیل انتقاد به سر و رویم ببارد. از وحشت میلرزیدم. در عوض حضار، بشدت کف زدند و از مجری برنامه خواستند وقت بیشتری در اختیارم بگذارد تا باز هم حرف بزنم !
۳ - در نمایشگاه کتاب شرکت کردم. علاوه بر دیدن روی ماه شما خوانندگان عزیز، به تعداد زیادی افراد غریبه کتابم را معرفی کردم. «نه» شنیدنها و پس دادن کتاب را شخصی تلقی نکردم. میدانستم به کتاب «نه» گفتهاند و نه به خود من. و هر کسی در زمانی مشخص این کتاب را جذب خواهد کرد. شاید برای آنها وقتش نرسیده بود .
باز هم از حضور گرم و پرمحبت شما سپاسگزارم. شما خوانندهها منبع الهام و شادی یک نویسنده هستید. هزار بار سپاسگزارم.