از وسطهای هفته شروع به نق نق کردم که «هیچ جا مرا نمیبری. کپک زدم تو خونه. روزی دوازده ساعت دارم بیرون از خانه کار میکنم، آخر هفته هم دنبال خریدهای خانه میدویم. من این هفته میخواهم به دامن طبیعت بروم.»
بیچاره آقای شوشو حرفی نداشت. میداند من به خاطر پسر، ساعات کاری بیرون از خانهام را افزایش دادهام و میداند این موضوع با روحیه من جور در نمیآید. هم بداخلاق میشوم، هم به نظافت خانه نمیرسم. غذا را هم سرهم بندی میکنم. میداند که من در دوران مجردی که مسئولیت خانه داری نداشتم هم روزی دوازده ساعت بیرون خانه کار نمیکردم. و حتما هفتهای یک بار در میان چمنها غلت میزدم .
من با کار زیاد و بدون تماس با طبیعت، بکلی با بخش زیبای درونم قطع رابطه میکنم و تبدیل به یک هیولا میشوم. بهرحال او قول مساعد برای گردش بردن من داد. ولی گفت: «دماوند نباشدها! از بس این راه را رفتهام، خسته شدهام.»
- لواسان!
- باشه!
- بزن قدش!
من پنجشنبه ساعت هشت صبح از خانه خارج شدم و ده و نیم شب با تب و لرز به خانه برگشتم. ساعتها در یک کافی نت قوز کرده بودم و سایتم را منظم میکردم. باد کولر مستقیم توی صورتم بود. این هم نتیجه آن .
جمعه گفتم :
- باز هم من در خانه نمیمانم. مرا به زیر درختان سبز ببر .
من در دوران طلایی طبیعتگردیام، یک کوله پشتی روی پشتم میانداختم و میرفتم. ساندویچی گاز میزدم و روی تخته سنگی دراز میکشیدم. آقای شوشو دوست دارد زیرانداز پهن کنیم و رویش پتو بیندازیم و زیر سرمان بالش بگذاریم. به همین دلیل در میان طیبعت زیاد دوام نمیآورد. تنش درد میگیرد. احساس میکند میکربها از هر همه طرف به سویش حمله ور شدهاند .
دیدم این بیچاره با این همه خستگی کار روزانه حاضر است مرا به گردش ببرد. چطور است من هم با او راه بیایم. به همین دلیل در یک چلوکبابی غذا خوردیم. بعد زیلو، پتو، بالش، فلاسک چای را زیر بغلمان زدیم و راه افتادیم. کی؟ ساعت دوی بعداز ظهر، بدترین زمان گردشگری در طبیعت. من هم تب داشتم. دنبال جای صاف برای پهن کردن زیلو میگشتیم، که من دیدم دارم غش میکنم. کنار جوی آبی، یک جای باریک بود. همانجا بساطمان را پهن کردیم و هر دو از خستگی و من از شدت تب غش کردیم .
وقتی بیدار شدیم، نسیم اردبیهشت صورتمان را نوازش میکرد و درختان تبریزی در باد میرقصیدند. صدای بلبل و شرشر آب، عطر شیرین علف سبز، آسمان آبی با لکههای سفید ابر ...
من و آقای شوشو با هم آزمون کتاب «پنج زبان عشق» نوشتهگری چاپمن را انجام دادیم. زیرا هردو حس میکردیم مخزن عشقمان خالی است. تازه فهمیدیم با اینکه هردو نفرمان میخواهیم به دیگری عشق فراوان هدیه بدهیم، در واقع در بذل و بخشش عشق خست نشان میدهیم. زیرا به درخواستهای یکدیگر گوش نمیدهیم . دلمان آرام گرفت و پر از محبت شد .
این روزها خیلی خستهام. برای رسیدن روز کنکور روزشماری میکنم. میدانم این وضع همه خانههایی است که بچههایشان کنکور دارند، ولی دانستن این حقیقت، خستگی مرا کم نمیکند و کارهای خانه مرا نیز انجام نمیدهد. امروز کنگره جراحان است. من به جای شرکت در آن و نوشتن اعلامیه علیه ماده ۶۱۶ از تب و خستگی در خانه افتادهام. حتی اگر بکلی بیمار باشم، باید خانه را تا ساعت یک و دو ترک کنم .
پی نوشت: این نوشتههای یک ذهن تبدار و خسته است. خواهش میکنم هیچ کامنتی نگذارید و با من مهربان باشید. سپاسگزارم .