دوشنبه ۲۲ اردیبهشت ساعت چهار و نیم صبح از خواب بیدار شدیم و ساعت پنج صبح به جاده زدیم. جاده خلوت بود. سفری خاطره انگیز به نرمی و با آرامش آغاز شد .
صبحانه را در «آبی» خوردیم. جای شما خالی، نیمروی پر و پیمان، خامه و عسل. من میخوردم و با یادآوری کارهای قبلیام به خودم میخندیدم. در سفرهای قبلی من با عجله و فشار سبد صبحانه میچیدم، بعد شاکی میشدم چرا همسرم همکاری نمیکند و از من سپاسگزار نیست. حالا فهمیدهام آقای شوشو دوست دارد در رستوران غذا بخورد و برای ذهن مقتصد من ارزشی قائل نیست. بستن سبد صبحانه برای او نشانه فقر و نداری است و این مطلب او را ناراحت میکند. حالا که دیدگاه او را درک کردهام، دیگر مارک ولخرجی به او نمی زنم. زندگی برایم آسانتر شده است، زیرا تلاش و تقلا نمیکنم و اجازه میدهم او با سخاوتمندی از من پذیرایی نماید. با روشی که در پیش گرفتهام، خدا را شکر هر روز درآمد همسرم بیشتر میشود، رابطهمان هم روان و راحت شده است .
ساعت نه صبح به محل اجرای همایش رسیدیم. هیچکس در محوطه نبود. داخل محوطه شدیم،های کردیم، هوی کردیم. نخیر! اثری از هیچ بنی آدمی هویدا نبود. به مسئول برگزاری همایش تلفن کردم. او گفت: «قرار بود ساعت چهار بعداز ظهر بیایی. چرا کله سحر آمدی؟!» یادتان هست که من زیادی خوش قول و آنتایم هستم که! برای او توضیح دادم که میخواهیم محل اقامت را ببینیم تا اگر آقای شوشو پسندید، شب را همین جا بمانیم، وگرنه هتل بگیریم. میدانستم که من میتوانم با شرایط کنار بیایم، ولی نمیخواستم شوهرم را جای نامناسبی بکشانم تا یک چالوس نامه هم بغل هندی جان نامه نوشته شود: ))))
متاسفانه کسی نبود که محل اقامت را به ما نشان بدهد. از خیر این موضوع گذشتیم و گشت و گذار را آغاز کردیم. اول از بهار نارنج بگویم... خدایا!... این چه عطری است؟... عطر خود بهشت است. من تا به حال عطر بهار نارنج تازه را استشمام نکرده بودم.
آقای شوشو مرا صدا کرد :
- بیا! بیا! میخوام یه چیزی نشونت بدم .
به سوی او رفتم. دو قدم مانده به اوعطر بهار نارنج مشامم را پر کرد. بیاختیار چشمانم را بستم و چشم بسته جلو رفتم. چطوری میشود آن عطر را توصیف کرد: یک بوی قوی و شیرین. ده بار قویتر و شیرینتر از عطر یاس. عطر بهار نارنج بقدری غلیظ است که انگار در آن شناور میشوی... وای چقدر دلم خواست همین الان یک نفس دیگر از این عطر را به درون ریههایم بکشم .
دریا آرام بود. انگار داری به استخر نگاه میکنی. من و آقای شوشو کنار دریا روی تخت نشستیم و به دریا خیره شدیم. نمیدانم چند ساعت بیصدا و بیکلام در عظمت پهنای آبی دریای خزر غوطه خوردیم. بالاخره به خودمان آمدیم. من دلم میخواست سوار جت اسکی بشوم، ولی آقای شوشو نمیخواست. دیدم من دلم میخواهد چرا دارم به او زور میگویم. گفتم خودم سوار میشوم. دختر! عجب تجربهای! گاز دادم. چرخیدم. روی جت اسکی بلند شدم و خیز برداشتم و بیاختیار با صدای بلند قاه قاه خندیدم. نیم ساعتی گازیدم و قهقهه زدم. کی عقلش رسیده چنین وسیله توپی بسازد؟ خدا خیرش بدهد .
ناهار خوشمزهای در رستوران عالی آبادگران خوردیم . دوباره به کنار دریا برگشتیم و به آب خیره شدیم. انگار دریا آدم را با خود میبرد. نمیدانم به کجا ولی وقتی به دریا خیره میشوم حس میکنم روح از کالبدم جدا میشود و در جایی غیر از این دنیا سیر میکند .
زمین با گلهای ریز وحشی فرش شده بود. من فکر میکردم «فرش گل» برداشتی شاعرانه است، ولی متوجه شدم یک واقعیت محض است .
بستنی فالوده «نعمت» را هم به رگ زدیم و کیف میکردیم یک برند ایرانی ۵۲ شعبه دارد و بستنی خوشمزهای با عطر و طعم ایرانی در اختیار مشتریان قرار میدهد. با عطر گلاب، عرق بیدمشک، عرق نعنا، شربت آلبالو و آبلیمو. هی بستنی خوردیم و هی به صاحب بستنی نعمت بارک الله گفتیم .
برای شام مرغ سوخاری و ماهی سوخاری خوردیم. حیف و صد حیف که با مزه آشغال آنها دلمان آشوب شد. یک رستوران خیلی بزرگ و شیک بود که نام KFC به درشتی و با رنگ قرمز خودنمایی میکرد. ما از متصدی آنجا پرسیدیم :
- اینجا شعبه KFC است؟ همان برند آمریکایی؟
- بله!! ولی این رستوران هیچ شعبهای ندارد! فقط خودمان هستیم !
طفلک تپق میزد و این فرمایشات را از خودش در میکرد. تمام شام خندیدیم. چون فرمول سری ساختن چنین آشغالهایی باید هم در همان شعبه دفن شود و به دست اجنبی نرسد. به نظرم کلنل ساندرز یک بار غذای آنجا را خورده و گفته تمام شعبات KFC را تعطیل کنند و فقط همین یک شعبه باقی بماند .
ساعت نه شب به اقامتگاه برگشتیم. نه به ۹ صبح رسیدنمان، نه به ۹ شب برگشتنمان. آقای شوشو دلش نمیآمد مرا به اقامتگاه برگرداند. میگفت: «تو دلت برای دوستانت تنگ شده. میخوای زودتر پیش آنها بروی و مرا تنها بگذاری.» من داشتم عصبی میشدم. آن غذای مزخرف را هم خورده بودم. کم کم داشت آن روی سگم بالا میآمد. خوشبختانه دهنم را بستم و اجازه ندادم آن روز جادویی و شگفت انگیز خراب بشود .
دردسرتان ندهم که اقامتگاه جای چندان دلچسبی نبود. برای آقای شوشو ملافه انداختم، ولی باز هم او رغبت نکرد لباسش را در بیاورد و بخوابد. همانطور با لباس کامل روی تخت مچاله شد تا کمترین تماس را با تشک داشته باشد. ساعت چهار صبح هم آنجا را ترک کرد .
وقتی از سفر برگشتم، اعتراف کرد به خاطر بیخوابی نزدیک بوده، تصادف کند. از من خواست دفعه بعد نگذارم او اینطوری رانندگی کند .
مظلومانه گفتم :
- آخه وقتی تو کله شق میشی، خدا هم جلودارت نیست .
- می دونم !
- پس من چطوری جلوی تو رو بگیرم؟
- نمی دونم !
ای جان! شوهر عزیزم، ممنونم که روزی زیبا و فراموش نشدنی برایم ساختی . به خودم هم تبریک میگویم که فهمیدهام، تفاوت دیدگاه من و همسرم میتواند زندگی ما را شیرینتر و سرشارتر کند. به جای اینکه مثل سابق تلاش کنم سبک و سیاق خودم را به او تحمیل کنم، تفاوتهایمان را میپذیرم و اجازه میدهم تجربههایم گسترش پیدا کند .