دختر عمهای دارم که فکر میکنم روح مارکوپولو در جسم زنانه او حلول کرده است. به همه جا سفر کرده، البته گویا هنوز قطب جنوب را ندیده است. حتی داشتن یک دختر کوچولو هم او را خانهنشین نکرده است. او تلفن کرد و گفت: «میخواهیم به دیدن یک دریاچه و رودخانه برویم.» موبایل قطع و وصل میشد و من اسم دریاچه و رودخانه را نشنیدم. ولی هول هولکی گفتم:
- عاشقتم! قبوله! بگذار با آقای شوشو هماهنگ کنم و بهت خبر بدم. کدام طرف هست؟
- سوادکوه
- عالیه!
چهارشنبه: این روزها من ساعات طولانی خارج از خانه هستم در حالیکه این وضع برای روحیه و جسم من نامناسب است. ولی چون میدانم شرایط پسر حساس است، این وضع را قبول کردهام. بعضی شبها از درد بدن خوابم نمیبرد و میدانم صبح فردا باید زود از خانه بیرون بزنم. به همین دلیل خیال داشتم روز چهارشنبه حسابی بخوابم.
آقای شوشو هشت صبح بیدار شد و سعی کرد سر خودش را گرم کند. ولی بالأخره طاقت نیاورد و ساعت یازده و ربع به سراغم آمد. سر و صورتم را غرق بوسه کرد. من با کلی لبخند و شادی بیدار شدم و با این سؤال غافلگیر شدم: «برای ناهار چی میپزی؟ از گشنگی مردم!» بهش گفتم این رومانتیکترین جملهای بود که میشد کله سحر، ساعت یازده بشنوم! کلی خندیدیم.
بلند شدم، آبی به سر و رویم زدم و به سروقت آشپزی رفتم. آشپزی را دوست دارم. ولی دلم میخواهد همزمان چند دیگ غذای جور و واجور سر اجاق داشته باشم. این را هم بزنم، آن را هم بزنم. از این بچشم، کمی هم از آن یکی بچشم. عطر غذاها در هم بپیچد و من مثل یک کیمیاگر قدری ادویه در این بریزم و قدری در آن. یاد زیرزمین هاگوارتز و کلاس معجون سازی هری پاتر میافتم.
بنابراین یک طرف مرغ گذاشتم، طرف دیگر فسنجان، یک طرف برنج و یک طرف دیگر سیبزمینی و پنجمین شعله هم برای کرم کارامل! واااااااااای چقدر مزه داد. یک ماهی بود که درست و حسابی آشپزی نکرده بودم. ناهار مشتی خوردیم. من غذای خانگی را با هیچچیز عوض نمیکنم. البته غذای خانگی که با عشق پخته شده باشد. من در شناختن غذایی که با معجون عشق پخته شده باشد، کارشناس هستم.
بعد از خوابی کوتاه بعدازظهر برای من و خوابی طولانی برای همسرم، این بار در خیابان بودیم و لباس و غذا میخریدیم. ساعت نه شب به خانه برگشتیم. حسابی غرغرم درآمده بود که «حالا من چطوری تا ساعت یازده ظرف بشورم و جمع و جور کنم و کتلت بپزم؟» آقای شوشو گفت: «تو جلوی تلویزیون بنشین و نیم ساعتی استراحت کن، بعد کتلت درست کن.» خودش هم مثل سوپرمن به آشپزخانه رفت و من نفهمیدم چطوری نیمساعته تمام دیگها را شست، میوهها را شست و سیبزمینیها را رنده کرد! من بیست تا تخممرغ به سیبزمینی و گوشت چرخکرده اضافه کردم. گردوی خردکرده و مقداری ادویه سری به آن افزودم و تا مثل یک شیر زن تا ساعت یازده کتلت سرخ کردم!
بعد با پررویی تمام یک فیلم هم دیدیم. ساعت یک تلوتلوخوران به رختخواب رفتیم. آقای شوشو سرش به بالش نرسیده، شروع به خروپف کرد. ولی من باز هم بدندرد داشتم. در ذهنم چند بار وسایل پیکنیک را مرور کردم و نیم ساعت بعد خوابم برد.
پنجشنبه: ساعت هفت صبح آقای شوشو مرا بیدار کرد. مثل تیر از جایم پاشدم. بدون فکر کردن وسایل سفر کوتاهمان را چیدم. آقای شوشو چای گذاشته بود. من هم نیمرو سرخ کردم. پسر کلاس داشت. دیر هم از خواب بیدار شد. بدون خوردن صبحانه از خانه بیرون زد. آقای شوشو گفت: من نمیتوانم صبحانه بخورم.
- عزیزم این بار ما تنها نیستیم که در رستوران صبحانه بخوریم. قرار شده صبحانه خورده ساعت نه در گیلاوند باشیم. پس گرسنه میشوی. زورکی بخور. تخممرغ را با کره محلی سرخکردهام. یک لقمه دهنت بگذار، سر ذوق میآیی.
همین طور هم شد. هر کدام سه نیمرو خوردیم و یک چای شیرین شده با عسل هم سر کشیدیم و راه افتادیم.
قرار مان در گیلاوند بود. آنجا دو تا ماشین منتظرمان بودند. پدر و مادرم در خانه ییلاقیشان بودند. دنبال آنها هم رفتیم و به کاروان کوچکمان پیوستیم. من عاشق سفرم. بهترین ساعات دوران کودکی من در جادههای ایران گذشته است. مثل یک کولی بزرگشدهام. به همین دلیل فقط در جاده بودن، حال مرا خوب میکند. هم میتوانم در سکوت به مناظر زیبا نگاه کنم. هم میتوانم سی دیهای خوب سخنرانی را گوش کنم. هم میتوانم سرنشینان ماشین را آواز خواندن دستهجمعی تشویق کنم. هم مسابقات مشاعره و هوپ و یک مرغ دارم برگزار کنم! به همین دلیل سفر را بسیار دوست دارم. تنها چیزی که نمیتوانم تحمل کنم صدای موزیک چرت و پرت به مدت طولانی است!
رفتیم و رفتیم. صد و سی کیلومتر از گیلاوند که دور شدیم، من تابلوی «به منطقه نمونه گردشگری دریاچه شورمست خوشآمدید!» را دیدم. از خوشحالی جیغ کشیدم. آخ جون! من بالأخره این دریاچه را میبینم. گفتم که نمیدانستم مقصدمان کجاست. جاده پیچ پیچ کوهستانی آن را دوست داشتم.
برای دیدن منطقه نمونه گردشگری لحظهشماری میکردم که ...
به دریاچه رسیدیم!
یک کف دست آب
چند تا قایق پدالو
یک توالت بوگندوی کثیف
چند تا کابین فلزی زنگزده که به اسم «سوییت» شبی هفتاد هزار تومان کرایه داده میشد
و جمعیتی عظیم در حال جوجهکباب پختن
خب ... خوب شد که آرزو به دل نمردم هم منطقه نمونه گردشگری را دیدم و هم دریاچه شورمست با آن اسم پر طمطراقش را. صندلیهای تاشو را از ماشین درآوردیم و نشستیم. استکانی چای یا لیوانی قهوه با شیرینی دانمارکی خوردیم. یک خربزه را هم لب شتری بریدیم و به نیش کشیدیم. صد البته چند تا عکس دستهجمعی گرفتیم که در شبکه اجتماعی قرار بدهیم و بگوییم که چه فتح الفتوحی انجام دادهایم و از آنجا بیرون زدیم.
پدرم متخصص پیدا کردن جای خوب برای اتراق است. در جاده، راهی خاکی را نشان داد. به داخل راه پیچیدیم و کنار بوتههای تمشک جای صافی پیدا کردیم. آقای شوشو یک زیرانداز ده نفره خریده بود. من مانده بودم ما زیرانداز به این بزرگی را برای چه میخواهیم. ولی چیزی نگفته بودم که تو ذوقش نخورد. مورد استفاده زیرانداز معلوم شد! زیرانداز را پهن کردیم. سفره انداختیم و هر کس غذای خودش را وسط گذاشت. تا نیم ساعتی فقط صدای جویدن بود و قورت دادن.
بعد همگی روی آن زیرانداز بزرگ دراز کشیدیم و به تپه پوشیده از درخت روبرو خیره شدیم. آسمان ابری بود. انگار خدا خیمهای بالای سر ما کشیده بود که آفتاب آزارمان ندهد. هوا رطوبتی معطر داشت. چشمم گرم شد و خوابم برد. همگی خوابیدیم. انگار اصحاب کهف بودیم که این بار اصحاب کنار جاده شده بودیم. تقریباً همه باهم بیدار شدیم و چای نوشیدیم.
من و دختر عمهام قدری از جمع فاصله گرفتیم و دقایقی مراقبه کردیم. حیف بود در آن طبیعت زیبا قدری با خودمان خلوت نمیکردیم. کفران نعمت بود.
لازم به ذکر است که در تمام این سفر دو بچه سه و شش ساله همراه ما بودند. ما نه یک بار نق شنیدیم، نه جیغ. پدرها و مادرها به نوبت مواظب بچهها بودند. بچهها هم با خیال راحت روی خاکها دراز کشیدند و با ملخها بازی کردند. هم پدرها استراحت کرد و هم مادرها. هم پدرها از بازی کردن با بچههایشان لذت بردند و هم مادرها. من که کیف کردم.
دختر عمهام میخواست ما را به دیدن رودخانه هم ببرد که همگی اعلام کردیم برای یک سفر یکروزه این مسافت کافی بوده و خداحافظی کردیم و هر ماشین به سمت خانه خودش راه افتاد. من و آقای شوشو والدین مرا را در باغ گذاشتیم. لختی در آن باغ سحرآمیز نشستیم و به صدای بلبلان گوش دادیم و بعد به خانه آمدیم. باورتان میشود که باز هم فیلم دیدیم؟!
نصفه شب خوابیدیم. باز هم تن من درد میکرد. ولی این بار ذهنم خالی و خلوت بود و درد بدنم خوشایند.
جمعه: آقای شوشو ساعت هفت صبح بیدار شد. تا خواست سر و صدا راه بیندازد، بهش گفتم: «بیا یک بازی بکنیم و ببینیم کی برنده میشه؟ بازی: ببینیم کی می تونه بیشتر بخوابه؟!» او قبول کرد و هر دو خوابیدیم ولی آقای شوشو بازی را باخت! ساعت نه صبح بیدار شد و ساعت نه و نیم آن قدر مرا قلقلک داد که من هم مجبور شدم بیدار بشوم ...
خوشبختانه از جمله رومانتیک: «آهای آهای ننه! من گشنمه!» خبری نبود. چون جمعه تولد پسر بود و میخواستیم به رستوران برویم. من هدیه پسر را به دستش دادم و با او دست دادم و گفتم:
- به دنیای آدم بزرگها خوشآمدی!
چشمهایش برق زد. یادم میآید که چهار سال پیش گریه میکرد و میگفت: «نمی خوام بزرگ بشم. نمی خوام ریش و سبیل دربیاورم. اگر بزرگ بشم دیگه کسی مرا دوست نداره. اگه ریش و سبیل دربیارم دیگه کسی صورت منو نمی بوسه.» نمیدانم کدام آدم کم عقلی چنین مزخرفاتی را به گوشش خوانده بود. خدا را شکر که امروز چشمانش از خوشحالی هجده ساله شدن برق میزد. با ذوق و شوق گفت: «می تونم گواهینامه بگیرم.»
آقای شوشو ماشین را به کارواش برد، چون همه جای ماشین گلی شده بود. پسر هم به سلمانی رفت تا برای تولدش سر و صفایی به سر و صورتش بدهد. من هم به جان ظرفها و وسایل باقیمانده از سفر افتادم. چه هیهاتی بود. شستشو و جمع و جور که تمام شد، سر و کله پدر و پسر پیدا شد. هر سه شیکان پیکان کردیم و به رستوران انتخابی پسر رفتیم. من به سرپیشخدمت گفتم:
- امروز تولد هیجده سالگی این آقاست. شما چه سور پریزی برای او دارید؟
- به پیانیست میگوییم که برایش آهنگ تولد مبارک بزند.
-
ناهار ما داشت تمام میشد ولی خبری از آهنگ تولد نشد. به سراغ پیانیست رفتم و خواستهام را تکرار کردم. او فوری «تولد مبارک» را نواخت. وقتی آهنگ تمام شد، ما سه نفری کف زدیم و بعد من بلند شدم به همه مشتریهای رستوران گفتم:
- امروز برای پسر روز بزرگی است. چون امروز هجده سال او تمام میشود و رسما وارد دنیای بزرگسالان میگردد. میشه خواهش کنم به افتخار او کف بزنید؟
همه کف زدند. حتی چند نفری سر میزمان آمدند و به پسر تبریک گفتند. خوب بود. روز خوشی بود.