بلندترین روز سال از راه رسید. من دارم سالروز تولدم را به تنهایی جشن می گیرم. یک هفته بیمار بودم و الان جان ندارم برای خوشگذرانی به جایی بروم. قرار بود آقای شوشو دیروز مرا به دشت شقایق ببرد، ولی من رمق نداشتم. عصر هم باید به مطب بروم چون بیماران بیچارهام یک هفته است که سرگردان ماندهاند.
من شش هفته اخیر در شرایط بسیار بدی زندگی کردم: دور از خانه، با غذاهای در پیت رستوران و تنها. فقط برای خوابیدن به خانه بهم ریخته و کثیفمان برمیگشتم. چرا؟ برای این که پسر میگفت باید در خانه بماند تا بتواند درس بخواند. به همین دلیل من اجازه دادم او در خانه بماند و حسابی درس بخواند. به خوبی میدانستم این شیوه زندگی مناسب من نیست و بزودی بیمار خواهم شد و این اتفاق افتاد: من تمام هفته گذشته با تب و سرگیجه در رختخواب افتادم. روز اول تقریباً مطمئن بودم پیش از بازگشت شوهرم به خانه میمیرم. چون حتی برای توالت رفتن نمیتوانستم از جایم بلند بشوم.
پس از این که این بیماری سخت برای من پیش آمد، به نحو شگفتآوری به ذهن پدر و پسر رسید که پسر میتواند در دفتر پدر درس بخواند. جایی که فقط یک منشی در آن حضور دارد. بعلاوه رختخوابی برای خوابیدن، تلفنی که از ساعت نه صبح دوستان زنگ بزنند و تلویزیونی هم برای تماشا در آن وجود ندارد. شرط میبندم پسر این یک هفته را بهتر از تمام سال گذشته درس خواند. شاید این هم لطف خدا به او بود.
کادوی تولد امسال من از طرف خدا، برگشتن سلامتیام و از طرف همسرم یک تبلت زیباست. من تا حالا این همه از گرفتن هدیه خوشحال نشده بودم. میدانستم که در حال حاضر خرید تبلت بیش از وسع مالی همسرم است و او بدون این که به من بگوید همانی که دلم میخواست و همان رنگ را برایم خرید. تا چند دقیقه نمیتوانستم حرف بزنم. فقط او را میبوسیدم و گریه میکردم.
قصد داشت مرا رستوران ببرد، جان نداشتم. میخواست امروز مرا مهمان کند، باز هم دیدم نمیتوانم. خدایا، اول سلامتی دوم سلامتی سوم سلامتی و من کی این را یاد میگیرم که قرار نیست سلامتی خودم را فدای راحتی دیگری بکنم، خدا میداند. البته آقای شوشو برایم یک کیک تولد خوشگل خرید. همان که رویش "تولدت مبارک!" نوشته شده و یک شمع علامت سوالی. برایم آهنگ پخش کرد. ازش ممنونم. خیلی خیلی ازش ممنونم. همیشه یادم می ماند که بعد از یک بیماری طولانی و بد، به لطف یک همسر خوب می شود خندید و خوش بود.
در این پنج سال از بس هدایایی مثل بخارپز، سرویس کاسه بشقاب و کیف مردانه (به امید آن که به خریدارش برگردانده شود تا حالش را ببرد) دریافت کردم، به همگی اخطار دادم هیچ کادوی تولدی نمی خواهم. مطلقا هیچچیز! شوهرم تلافی همه را درآورد... مرسی ...
همین جا به خودم قول می دهم سال آینده تلافی خواهم کرد و بهترین روز و زیباترین خاطره را برای خودم میسازم. سال گذشته با برنامه اسبسواری روزی عالی ساختم. سال آینده ... باید برایش برنامه بریزم. کاش یک سفر به ماه بروم: )))) و همین جا به خودم قول می دهم برای راحتی هیچ کس، مطلقاً هیچکس سلامتی و راحتی خودم را فدا نمیکنم. اینجا مینویسم و تا همیشه به خاطرم بماند.
خدا جونم
مرسی از هدیه ات. هم از سلامتی، هم از شوهر خوب. چن تا مطلب منو نگران می کنه. لیست نگرانیهایم را برایت مینویسم. اگه وقت کردی یه نگاهی بهش بنداز و خطشان بزن. قربون دستت:
1- خریدن خانه در رودهن (کی پول دستمان می رسه؟)
2- اسبابکشی به رودهن (خدایا با چه جونی هم اسبابکشی مطب و هم خانه را بکنم؟ چند وقت باید مطب را تعطیل کنم؟ چطوری قسطها مو بپردازم؟)
3- وضعیت پسر (آیا امسال همان طور که دلش می خواد داروسازی تهران یا بهشتی قبول می شه یا همان طور که پیشبینی می کنه باید یک سال دیگر درس بخونه؟)
4- باید یک سوئیت برای پسر فراهم کنیم، چه دانشجو بشه و چه پشت کنکوری. خدایا کجا یک جای خوب و دنج براش پیدا کنیم که نزدیک خودمون باشه؟
5- خدایا آیا من می تونم در رودهن زندگی کنم؟ آن هم کسی که ۲۵ سال اخیر ساکن شهرک غرب بوده است؟ آیا جا نمیزنم؟ کمکم میکنی؟
آره قربونت برم. این پنج تا، دونه درشت هاشه. اینا رو می سپرم دستت. چون از بس تمام بیست و چهار ساعت خواب و بیداری دارم باهاشون سروکله میزنم، از پا در آمدم. برای تو که کاری نداره. هر کاری که صلاح می دونی بکن. دلم میخواد سال دیگه این موقع، به این غصههای کوچکم بخندم و از عاقلتر شدنم کیف کنم. باشه؟
از همه این حرفها گذشته، خداجونم، سپاسگزارم به من اجازه دادی ۴۶ سال روی این زمین زیبا زندگی کنم. شاید امسال هم فرصت بدهی یک سال دیگر این پایین باشم. اگر اجازه بدهی، چقده خوب میشه. خداجون مرررررررررسی. عاشقتم. می دونستی؟