جمعه ششم تیرماه 1393- ساعت شش صبح
پسر آماده اولین آزمایش بزرگ زندگیاش است: کنکور!
طبق توصیههای مشاور انگیزشی بسته کوچکی شامل یک بطری آب یخ زده شکلات قرص استامینوفن دستمال چند خودکار و مداد و پاک کن آماده کرده است. آرام است و مضطرب به نظر نمیآید. در دل به او آفرین میگویم. دخترک هیجده سالی را به خاطر میآورم که بیست و هفت سال پیشقدم به این کارزار گذاشت، درحالی که سرتاپا میلرزید و مثل گچ دیوار سفید شده بود. دخترک رنگپریده، مثل خوابگردها در ناهشیاری کامل راه میرفت. به روی خود نمیآورم که از استحکام شخصیت پسر لذت بردهام. نگران هستم مبادا چیزی نابجا بگویم و ذهن او را آشفته کنم.
قرآن و یک جلد کتاب برمیدارم و به همراه پدر و پسر از پلهها پایین می روم. پسر را از زیر قران رد میکنم و کاسهای آ ب پشت سرش میریزم.
به رختخواب برمیگردم تا ساعتی بخوابم. روز کاری سنگینی پیش رو داشتم. بله میدانم که جمعه است ولی من بعضی روزهای تعطیل آموزش میبینم و درس میخوانم. گیس گلابتونی که عاشق یادگرفتن است...
چند دقیقه بعد صدای چرخش کلید در قفل خانه میآید. پدر است یا پسر؟ شاید هم یک غریبه. گیج خوابم. این کابوس مرتب تکرار میشود. صدای چرخش کلید در قفل و من که احساس میکنم با یک لباس خواب در خانه چه بیپناه و آسیبپذیرم. بارها درخواست کردهام کسی بدون در زدن وارد خانه نشود. ولی گاهی اوقات این قانون نقض میشود. با صدای زنگ ساعت بیدار از خواب میپرم. ساعت هفت است. من بیش از بیست بار کابوس دیدم که غریبهای به خانه وارد شده است. بعدها فهمیدم پسر تا سر کوچه رفته و بعد دوان دوان برای دستشویی به خانه برگشته است. طفلک نمی خواسته مرا از خواب بیدار کند. به همین دلیل زنگ نزده است. پس آنقدر که نشان میداد آرام نبود... ولی باز هم هزار مرحبا به حفظ ظاهرش. چه خوب شد که حرفی نزدم و او را آشفتهتر نکردم.
ساعت یک از کلاس به آقای شوشو تلفن میکنم. امتحان به خیر و خوشی گذشته است. شب پسر تعریف میکند یکی از پسرها سر امتحان از شدت اضطراب بیهوش میشود. او را با آمبولانس به بیمارستان بردند. از عزیزی میگوید که تمام سه چهار ساعت کنکور یک نفس بالای سر پسر حرف زدند. ولی چه آرام و راحت این داستانها را تعریف میکند.
به پسربچهای که تحویل گرفتم و جوانی که دارم به جامعه تحویل می دهم، نگاه میکنم و قند در دلم آب میشود. شب همسرم میگوید پسر اجازه گرفته همراه دوستش برای سفر به کیش برود. یک آن میخواهم جیغ بکشم:«نه!» ولی محکم دهنم را میبندم؛ زیرا به یاد آوردم همسرم پس از کنکور می خواسته همراه دوستانش به شمال سفر کند و خانوادهاش چنان رفتار نامناسبی نشان دادهاند که به کلی قلبش را شکستهاند.
- تو چی جواب دادی؟
- گفتم در موردش فکر میکنم. ولی راستش از حرفش خوشم آمد. به نظرم اشکالی ندارد. فقط خواستم
یه خرده بیشتر فکر کنم.
خوشحال هستم که محکم دهنم را بستم و به هر دو نفرمان آفرین میگویم که داریم مردی را تحویل جامعه میدهیم.
شنبه صبح از خواب بیدار می شوم. کش و قوسی به تنم می دهم. آخ جون! کنکور تمام شد و من میتوانم در خانهام باشم. احساس میکنم ملکه تبعیدی بودم که دوباره به قلمرویش برگشته است. قلمرو گرد گرفته و کثیفم را قدم به قدم جستجو میکنم. یخچال خالی و بوگرفته را برانداز میکنم. خب ... از فردا شروع میکنم.
خدا را شکر!