سال ۱۳۵۷ من در دبستان بهشت تحصیل می کردم. کلاس پنجم بودم. برادرم کلاس اولی بود. یک پسر کوچولوی خجالتی. من مبصر کلاس سومی ها بودم. دو تا از سومی ها تخس و آتشپاره بودند. هر زنگ تفریح به سراغ برادر من می رفتند و کیف او را قاپ می زدند. داداش کوچولوی من گریه کنان به من پناه می آورد. من می رفتم و کیف برادرم را پس می گرفتم، آن دو را نصیحت می کردم، آنها قول می دادند دیگر برادرم را اذیت نکنند. من صورت شان را می بوسیدم و خوش و خرم جدا می شدیم.
زنگ تفریح بعدی، دوباره کیف برادرم را می گرفتند و برادرم زاری کنان و با آب دماغ سرازیر شده به دامن من آویزان می شد. این داستان روزی دوبار هفته ای شش بار تا آخر سال تحصیلی ادامه پیدا کرد. تاثیر بدی هم در روحیه برادرم گذاشت. طفلک داداش کوچولوی من.
حالا پس از این همه سال یکی از آن دو وروجک مرا در دنیای مجازی پیدا کرده است! مردی بزرگ است و شرکتی راه انداخته و همسر زیبایی دارد. البته به کلی منکر شیطنت هایش شده است. بچگی است دیگر...همه ما در دوران کودکی بال پروانه ای را کنده ایم و در لانه مورچه ها آب ریخته ایم. افتخاری ندارد، ولی باید خود را ببخشیم و بگذریم.
سال ۱۳۵۷....مدرسه بهشت...خیابان انقلاب...فکرش را بکنید که من چه خاطره هایی از آن دوران دارم...یک روزی می نویسم.