تا تب و تاب فوتبال از سر مردم نیفتاده، میخواهم چند خاطره در مورد فوتبال تعریف کنم:
· من نمیتوانم ده دقیقه پشت سر هم یک مسابقه فوتبال را تماشا کنم. سر در نمیآورم چرا بیست و دو تا مرد دنبال یک توپ میدوند و میلیونها نفر به تماشای آن مینشینند. همان طور که شاید خیلیها متوجه نشوند چطور من میتوانم هشت ساعت پشت سرهم کتاب بخوانم و یادداشت بردارم. یا چرا به عشق نوشتن از خواب بیدار می شوم. یا چگونه گوش دادن به شرح جزئیات بیماری آدمها میتواند مرا شاداب کند، یا چطور ممکن است بریدن و دوختن و لمس خون مرا غرق در احساس معنویت کند. چون در آن لحظه حس میکنم ابزاری در دست خدا برای شفای بیماران هستم. بنابراین منظورم از نوشتن جمله « سر در نمیآورم چرا بیست و دو تا مرد دنبال یک توپ میدوند و میلیونها نفر به تماشای آن مینشینند.» قضاوت نبود. به سادگی گفتم نمیتوانم این موضوع را درک کنم.
· با تمام این تفاصیل یک بار قصد جدی داشتم یک مسابقه فوتبال را از اول تا آخر ببینم: جام جهانی ... مسابقه ایران و آمریکا. رزیدنت بودم و کشیک داشتم. بهترین و بزرگترین تلویزیون بیمارستان قراضه ما در اتاق عمل قرار داشت. همه تیم جراحی با تخمه و پفک و چیپس در اتاق عمل جمع شدیم و با شور و هیجان تماشای فوتبال را آغاز کردیم. چقدر هم خوش گذشت. نیمه اول بازی تمام نشده بود که مجروحی به بیمارستان اعزام شد. پسر جوان موتورسواری که زیر کامیون رفته بود و آش و لاش، مستقیم از اورژانس به اتاق عمل فرستاده شد. در یک چشم به هم زدن فوتبال را رها کردیم و همگی برای نجات جان او شتافتیم. شکم را شکافتم. چند لیتر خون را خالی کردم. کبد تکهتکه بود. با چند پارچه بزرگ آن را تحت فشار قراردادم تا سر فرصت تکههایش را به هم بدوزم که قلب از کار افتاد. قفسه سینه را شکافتم و مشتم را داخل سینهاش کردم و قلبش را میان دستم گرفتم و ماساژ دادم. در تمام این مدت بقیه تیم جراحی به او خون و سرم میرساندند. قلب دوباره به تپش افتاد. شما نمی دانید وقتی قلب در مشت آدم می تپد، چه حس غریبی دارد. دوباره به سراغ کبد رفتم. وقتی مسابقه فوتبال با نتیجه مساوی تمام شد، تیم ما توانسته بود یک هیچ از عزرائیل ببرد. پسر زنده ماند و شادی تساوی آن مسابقه برای من جاودانه شد. هرچند که فقط چند دقیقه از مسابقه را دیدم.
· وقتی مراقبه کردن را آغاز کرده بودم، از تواناییهای روحی جدیدی که به دست میآوردم، ذوقزده بودم. یکی از نمایشهایی که اجرا میکردم، پیشبینی نتیجه مسابقات فوتبال بود. اول مسابقه مینشستم، یکی دو دقیقه به بازیکنها نگاه میکردم و نتیجه بازی را اعلام میکردم. کمکم توانستم تعداد دقیق گلها را ببینم و بگویم. برادرم به من ایمان پیدا کرده بود. تا این که فهمیدم این کار مزخرفترین راه استفاده از توانایی روحی است، چون مرا ضعیف میکند.
· وقتی مادرم به کربلا رفته بود و آنجا بمب منفجر شد. من نگاهی به آنجا انداختم و دیدم مادرم با چادری خونی وسط جمعیت ایستاده است. سالم بود و خون روی چادرش مال خودش نبود. به خانواده اطمینان دادم، حال مادرم خوب است. دو روز بعد مادرم تلفن کرد و گفت: «حالم خوب است. من اصلاً در محل بمبگذاری نبودم.» شک کردم که نکند آنچه میبینم، توهم است. ولی به قدری صحنه واقعی بود که همین آلان هم میتوانم آن را ببینم. وقتی مادرم از مسافرت برگشت اعتراف کرد که بمب در فاصله کمی از او منفجرشده و سرتاپایش خونی شده. ۴۸ ساعت داشته به مردم کمک می کرده و یادش رفته بوده باید به خانوادهاش خبر سلامتی خودش را بدهد. وقتی به دوستم گفتم: «من نگاه کردم و دیدم حال او خوب است.» او شاخ درآورد. پرسیدم: «مگر شما وقتی برای عزیزی نگران میشوید، نگاه نمیکنید؟» او بیشتر شاخ درآورد. فهمیدم نباید در مورد این مطالب با دیگران حرف بزنم. دهانم را بستم و امروز پس از سالها جرات کردم داستانم را تعریف میکنم.
· یک بار وقتی ده دوازده ساله بودم خواستم فوتبال بازی کنم. با توجه به سابقه فوتبالیست بودنم، مرا دم در دروازه قراردادند. برای گرفتن توپی که به دروازه نزدیک شده بود، چنان شیرجه زدم که پوست کف هر دو دست و سر دو زانویم روی آسفالت خیابان کنده شد. این بازی فوقالعاده اولین و آخرین بازی فوتبالم بود.
• وقتی ورزشکاران حرفهای در هر رشتهای را تماشا میکنم، به خودمی گویم: «این افراد تکتک عضلات بدن خود را تحت کنترل دارند و همین مسئله آنها را فوق ستاره میکند. کاش روزی ما یاد بگیریم روی تکتک سلولهای مغزمان تسلط داشته باشیم. کاش روزی ما یاد بگیریم، از مغزمان بدرستی برای فکر کردن، نقشه ریختن، حل مسئله و و و... استفاده کنیم.
آن روز ما هم فوق ستاره میشویم.»
آخیش! هرچه گفتنی در مورد فوتبال داشتم، نوشتم. توی گلویم گیر کرده بود. داشت خفهام میکرد!
توجه: گویا بخش مراقبه و قدرتهای ذهنی بیش از فوتبال توجه شما را جلب کرده است. پیشنهاد میکنم پست «عرفان، متافیزیک، چاکراها-۱» و «عرفان، متافیزیک، چاکراها-۲» را مطالعه بفرمایید. من نظرم را در مورد مراقبه در این دو پست نوشتهام.