بخش اول را اینجا بخوانید
داستان پس انداز کردن را که گفتم. خانه خریدن هم از امسال عید شروع شد. به دست و پای آقای شوشو پیچیدم:
- خانه بخر !
- چشم !
- از این به بعد هر جمعه برای دیدن خانه به رودهن برویم. من مطمئنم خانه دلخواهمان را پیدا میکنیم .
- هر جمعه زیاد است. بیا ماهی دو بار برویم .
- باشه
روی تقویم علامت گذاشتیم که چه روزهایی میخواهیم دنبال دیدن خانه برویم. اگر جایی دعوت میشدیم، خیلی ساده میگفتیم: «ما کار واجبی داریم. این هفته نمیتوانیم پیش شما بیاییم.»
در بازدیدهای اول خیلی تو ذوقمان خورد. خانهها باکیفیت ساخت پایین، کجوکوله، اتاقخوابها قد کف دست ... ولی کمکم خانههای خوب ظاهر شدند. یکی از خانهها بقدری عالی بود که اگر در تهران چنین آپارتمانی ساخته میشد، کمتر از یک میلیارد تومان نبود. همه چیزش عالی بود. متاسفانه پول دستمان نبود. بله! ما بدون اینکه پول داشته باشیم، دنبال خانه میگشتیم:)))
حسرت آن خانه گوشه دلمان ماند .
وقتی شوهرم پول دستش آمد و به جای خریدن خانه، برای خودش ماشین شاسی بلند خرید، تا چند روز نمیتوانستم صاف صاف نگاهش کنم... ولی خب... او فهمید کار خوبی نکرده و من هم فهمیدم ماشین برای همسرم از خانه مهمتر است. شاید همه مردها همین طور باشند. نمیدانم همه مردها اینطوری هستند یا نه. ماشین مثل اسبشان است ولی خانه، قلمرو حکمفرمایی زن است. بهرحال آقای شوشو اینطوری است .
دوباره پول جمع شد. خانهای را پسندیدیم. ای... بد نبود .
یکشنبه نوزدهم مرداد ماه به عزم بستن قرارداد خرید خانه به راه افتادیم. من تمام راه آواز میخواندم :
ما میریم خونه بخریم با الفانته شوئه !!!!!!
ما میریم خونه بخریم با الفانته شوئه!!!!!! ا
ما میریم خونه بخریم با الفانته شوئه !!!!!!
ما میریم خونه بخریم با الفانته شوئه !!!!!!
کله همه را خوردم. الفانته شوئه مارک کفش است. همان که بعدها کفش ملی شد. آن موقعها نصف مردم ایران پابرهنه راه میرفتند و تاسیس کارخانهای که با کیفیت قابل قبول و قیمت مناسب، کفش در اختیار مردم بگذارد، باعث شد فرهنگ پوشیدن کفش در ایران فراگیر شود. بیشتر شما به خاطر نمیآورید که براستی مردم پابرهنه بودند. بیشتر مردم الفانته شوئه میپوشیدند. فقیر و غنی نداشت. والدین من برای بچهای که دائم سایز کفش عوض میشود هرگز کفش گران خارجی نمیخریدند. همه الفانته شوئه به پا داشتیم و آواز میخواندیم :
ما میریم به مدرسه با الفانته شوئه !
در آگهی تلویزیونی یک فیل کارتونی دست بچههای مدرسه را میگرفت و به مدرسه میبرد. آخی... چه خاطره خوبی بود. من وقتی کفش الفانته شوئه پایم بود، فکر میکردم دستم در دست یک فیل خنده رو است : )))
بگذریم. به سر داستان خرید خانه برگردیم .
من و همسرم خانه را دیده و پسندیده بودیم. قرار بود آن روز پدرم که مهندس راه و ساختمان است هم خانه را بازدید کند و مادرم که در کار خرید ملک ید طولا دارد و به ریزه کاریهای بستن قرارداد ملک مسلط است، در هنگام بستن قرارداد حضور داشته باشد. پسر نیز همراهمان بود. پنج نفره خانه را بازدید کردیم و با مالک ساختمان گپ زدیم. قیمت ساختمان تند بود و قرار بود دلال ساختمان میانه ما و مالک را بگیرد .
مذاکره شروع شد. ماشاالله مالک یک کلام بود. یک قران تخفییف نداد و پا شد رفت! ما پنج نفر مثل هویج آنجا ماندیم. به دلال گفتیم: «خب... نقش شریف شما در اینجا چه بود؟ میگفتی که ایشان یک کلام هستند. پنج تا آدم دراز و کوتاه کارشان را تعطیل کردهاند و به اینجا آمدند که ایشان بگوید تخفیف نمیدهد؟» بعد ما هم قهر کردیم و بیرون آمدیم. من به تهران برگشتم. همسرم دوباره جستجوی خانه را آغاز کرد .
ادامه دارد