بخش دوم را اینجا بخوانید
دوشنبه بیستم مرداد آقای شوشو به من گفت :
- یک خانه دیدم. خوب است .
- باشه. مامان و بابا گفتهاند جمعه میتوانند همراه ما بیایند .
- تو سه شنبه بیا و اینجا را ببین .
- باشه .
من از آن آدمها هستم که باید از یک هفته قبل برنامهام را تنظیم کنم. وقتی با برنامه ناگهانی روبرو میشوم، انعطاف کافی را ندارم. حرصم میگیرد و بهم میریزم. میخواستم سه شنبه به آرایشگاه بروم و از شر موهای زردم خلاص بشوم. میخواستم مطالبی را بنویسم و برای سایت آماده کنم. خلاصه کلی برنامه برای سه شنبه داشتم، ولی دیدم خانه واجبتر است. ولی چون ذهنم بهم ریخته بود، بیبرنامگی پشت بیبرنامگی در روزمان رخ داد :
· موبایلم را در مطب جا گذاشتم. مجبور شدیم صبح اول به در مطب من برویم .
· بعد دنبال کارت ماشین جدیدمان به پستخانه رفتیم .
· بعد در ترافیک سنگین گیر کردیم .
این همه آدم ساعت یازده در خیابانها چه میکنند که همه بزرگراهها بند است؟
· ساعت دوازده به داروخانه رسیدیم .
· همسرم به مالک زنگ زد. ایشان گفتند: خواهرم فوت کرده و امروز سوم اوست. نمیتوانم شما را ببینم !
از همسرم پرسیدم: مگر تو برای بازدید اینجا هماهنگ نکرده بودی؟
- همین الان کردم! دیدی که !
دستت درد نکنه ...
آقای شوشو قدری با مالک چانه زد که «کلید را به کسی بسپر تا ما ساختمان را ببینیم. همسرم از تهران تا اینجا آمده است.» بیچاره خود صاحبخانه آمد. سراپا سیاهپوش و بیحال و بیرمق. خواهر شش سال بود دچار بیماری سختی بود. مرگ برایش رهایی بود، ولی خواهر است دیگر... خدا بیامرزدش .
خانه را دیدیم. بدک نبود. برای روز جمعه قرار عقد قرارداد گذاشتیم . بعد همسرم گفت: «تا اینجا هستی بیا چند تا خانه دیگر ببینیم . »
خانوم و آقایی که شما باشید ما تا ساعت سه و نیم تشنه گشنه دنبال خانه گشتیم. آفتاب دماوند هم پوست میکند. هوا آلوده نیست و اشعه آفتاب مستقیم پوست را میسوزاند. آلودگی تهران ما را از نعمت تماس مستقیم با خورشید محروم کرده است. بنابراین وقتی آفتاب واقعی را میبینیم مثل خفاشها کور میشویم و پوستمان میسوزد !
ساعت سه و نیم با سردرد و گرمازدگی به داروخانه برگشتیم. حالا کلید نداشتیم... دم در خانه یکی از کارکنان داروخانه رفتیم و کلید گرفتیم. من از تهران غذا آورده بودم. دست و صورتم را شستم و یک لیوان آب خوردم. غذا را گرم کردم و نیمرویی سرخ کردم. پدر و پسر سفره را چیدند. غذا مائده بهشتی شد به دهانمان. خوردیم و گفتیم و خندیدیم. زود سفره را جمع کردیم چون داروخانه راس ساعت چهار باز میشود .
من گفتم با آژانس به خانه برمی گردم. همسرم گفت:
- حالا بمان تا چند تا خانه دیگر را هم ببینیم .
- باشه !
کاش قبول نمیکردم. هی نشستم، نشستم، نشستم. بالاخره گفتم: «پس این خانه دیدن چی شد؟ «
- دو تا از کارمندانم عروسی دعوت هستند. پس باید خودم داروخانه باشم .
- پدرت خوب! مادرت خوب! مگه تو نمیدانستی به اینها مرخصی دادهای؟ مرا برای چی اینجا نگه داشتهای؟
خون خونم را میخورد. ولی میدانستم اعتراض، بیفایده است. همسر من همینطوری است. برعکس من، او برنامه ریزی لحظهای دارد. برای اینکه از عصبانیت منفجر نشوم، شروع به شمردن خوبیهایش کردم. آرام شدم .
ساعت نه داروخانه تعطیل شد. مسیر شلوغ و رانندگی ایرانیها خطرناک... من از خود میپرسیدم: «آقای شوشوی بیچاره به خاطر پسر یک سال است این راه را میرود و میآید... بیچاره چه کشیده است...»
نزدیک خانه، آقای شوشو گفت :
- خیلی گرسنه هستم .
- پس یک چیزی بخر. چون چیزی در خانه نداریم. من هم جان ندارم حتی املت درست کنم .
- چی بخرم؟
- نمی دونم !
مرا دم خانه پیاده کردند و پدر و پسر برای خوردن غذا راهی شدند. من مستقیم زیر دوش رفتم. بعد یک خوشه انگور خوردم. ظرفهای نشسته ناهار را در سینک گذشتم و به رختخواب خزیدم. تمام بدنم درد میکرد .
وقتی همسرم به خانه برگشت، تمام ظرفها را شست. بعد پیش من دراز کشید و بغلم کرد. میدانست که امروز مرا زیادی تحت فشار قرار داده است. جسم من ظریفتر از اوست. طاقت این بیبرنامگیها را ندارد. آغوش او گرم و اطمینان بخش بود. بسرعت خوابم برد .
چهارشنبه دوباره تلفن کرد :
- یک خانه دیگر دیدم، توپ! فردا بیا و این را ببین .
- باشه !
پنجشنبه رفتم... بله! این خانه ماست... این همان است که میخواهم. پرنور و دلباز...
خدایا شکرت ...
از تبریکات صمیمانه همه شما ممنونم. انشاالله همه مستاجرها بزودی صاحب خانه بشوند .
من از بیان این داستان هدف داشتم :
۱ - برخلاف تصور عامه «دکتر» شدن، پولدار شدن و موفق بودن نیست. گرفتن دکترا تنها نشان میدهد شما در علم آموزی موفق بودهاید. زندگی ابعاد متعددی دارد که لازم است به همه ابعاد آن رسیدگی کنید، وگرنه احساس شادی و خوشبختی نخواهید کرد .
۲ - از هرجایی میتوانید شروع کنید و این کار را بکنید. بهانه نیاورید من زیادی جوانم یا زیادی پیرم .
۳ - من برای این خانه پولی ندادم، ولی اگر پافشاری و هدفمندی من نبود، ما باز هم اجاره نشین میماندیم. نقش خود به عنوان زن را دست کم نگیرید. زن پایه و اساس خانواده است .
۴- لابلای داستان، در مورد شوهرداری خود توضیح دادم. دوستانی که عضو زندگی مثل عسل هستند، بخوبی میبینند، من چگونه درسهای زندگی مثل عسل را در زندگی روزانهام بکار میگیرم.
خوشحالم خوانندههای این سایت افرادی خوش قلب و نازنین هستندکه از شادی دیگران خوشحال میشوند. آفرین به شما. این دسته گل تقدیم به همه شما نازنینان