میدانم برای تعداد زیادی از شما سؤال پیشآمده که چرا ما داریم به رودهن کوچ میکنیم؟ چرا من مطب پررونق خود در غرب تهران را دارم رها میکنم و به شهرستانی کوچک نقلمکان میکنم؟ چرا کسی که سی سال اخیر در شهرک غرب زندگی کرده است، خیال دارد از تهران خارج بشود؟
جسته و گریخته به این سؤالات جواب دادهام، ولی گویا لازم است حرفهایم را جمعبندی کنم:
داروخانه همسرم در بومهن است و او باید روزی دویست کیلومتر برای رفتوآمد رانندگی کند. او پروانه داروخانه در تهران ندارد، پس نمیتواند در تهران داروخانه بزند.
او هر روز ساعت هشت صبح از خانه خارج میشود و ساعت ده شب به خانه برمیگردد. تا دست و رویی بشوید و غذایی بخورد، ساعت از یازده میگذرد. به علاوه خسته و مانده است. روزهای تعطیل ما صرف استراحت شده است. او جان و رمق گردش ندارد.
از طرفی پسر از پارسال اصرار داشت برای او آپارتمان جداگانه بگیریم که از عهده هزینهاش برنمیآمدیم.
من دیر ازدواجکردهام و میانسال هستم. یک ساعت اضافهتر بودن در کنار همسرم را با ده تا تهران طاق میزنم. یک سال اخیر در عمل من تنها زندگی کردهام. چیزی که بیش از این طاقتش را ندارم.
من از پارسال دلم میخواست به همراه همسرم به رودهن بروم، ولی پسر پیشدانشگاهی بود و نمیخواستیم به درس او صدمه بخورد. پدرش رنج روزی
۲۰۰ کیلومتر رانندگی و من رنج تنهایی را به خودمان هموار کردیم که او بتواند در محیط بهتری درس بخواند. البته رنجهایی که بردیم، نتیجه نداشت، ولی دست کم مطمئن هستیم از طرف ما چیزی کم و کسر نبوده است.
در زندگی مثل عسل بارها و بارها به خانمهای شاغل گفتهام خانواده بر شغل ما مقدم است. ما همیشه میتوانیم شغل خود را از صفر آغاز کنیم. همه جای دنیا هم میشود پول درآورد، خوب هم پول درآورد، ولی صمیمیت و رابطه عاطفی با همسر، همه جا و از طریق هرکسی کسب نمیشود.
به همین دلیل مطبم را رها میکنم، شهرم را رها میکنم و همراه آقای شوشو به سوی ناشناختهها پیش می روم. خیلی هم دور نمی روم. فقط ۲۵ کیلومتر از تهران فاصلهدارم.
به علاوه از نظر مالی هم به نفعمان شد: من توانستم مطب بخرم و برای پسر هم یک آپارتمان عالی اجاره کردیم. خیالمان هم راحت است که در ساختمان خودمان است.
به محض این که جا بیفتم یک کارگاه هدفگذاری برگزار خواهم کرد. جوانان ما به مهارتهای هدفگذاری نیاز دارند.