تعداد زیادی از شما در مورد نتیجه کنکور پسر پرسیدید و من از شما فرصت خواستم که قدری اوضاع خانهمان آرام بشود تا بتوانم بنویسم. از توجهی که به ما و به پسر دارید، سپاسگزارم.
متأسفانه رتبه پسر خوب نشد. فکر نمیکنم درست باشد رتبه او را بگویم، چون این مطلب راز اوست.
وقتی رتبهها اعلام شد، شب تلخی بود.
پسر اشک میریخت.
پدر بغض کرده بود.
من از خشم به خود میپیچیدم.
مدرسه غیرانتفاعی، اردوی نوروزی، مشاور انگیزشی، معلمهای خصوصی که هر روز به خانه ما میآمدند
پدری که روزی دویست کیلومتر رانندگی میکند تا پسرش در بهترین شرایط درس بخواند.
مادر ناتنی که دو ماه خانه را کامل در اختیار پسر میگذارد و خودش در شرایط زیر صفر در یک زیرزمین بدون وسیله زندگی میکند تا پسر بدون هیچ دغدغهای درس بخواند.
و نتیجه هیچ...
دلم میخواست داد بزنم، هوار بزنم، کنایه بزنم، بدوبیراه بگویم. کاری که بسیاری از مادرها در چنین شرایطی انجام میدهند، ولی من به خودم قول داده بودم بهتر از مادرم رفتار کنم. به همین دلیل سکوت کردم. سکوت و سکوت.
پدر با پسر قهر کرد. اوضاع خانه قاراش میش بود. به پدر گفتم: «به درک که قبول نشد! چرا با او اینطور میکنی؟ مگر او پسرت نیست؟ مگر پاره تنت نیست. حالا گیرم که داروساز نشود.» پدر قدری آرام شد.
پسر از یک سال قبل میگفت: «من امسال قبول نمیشوم و باید یک سال دیگر درس بخوانم.» نمیدانم این ایده و باور را از کجا آورده بود که مدام تکرار میکرد. سر سوزنی هم به راهنماییهای من در مورد درس خواندن توجه نمیکرد. ساعتهای طولانی تلفن حرف زدن، تماشای مسابقات جام جهانی، اتاق همیشه به هم ریخته و من دندان سر جگر میفشردم. حالا میفهمم وقتی مادری از دست بچهاش جز جگر میزند، کجایش میسوزد! یعنی گوش نمیکنند این بچهها! عقل کل هستند ماشاالله!
پس از اعلام نتیجه کنکور، پسر تصمیم گرفت انتخاب رشته نکند و یک سال بدون موبایل، تلفن، تلویزیون، کامپیوتر و اینترنت در خانه خود را حبس کند تا سال بعد قبول شود.
پسر را نشاندم و گفتم:
- پزشکی یعنی تماس با میکرب، ویروس، خون و چرک و بیماری
تو از همه اینها بدت میآید.
داروسازی را هم دوست نداری. میگویی داروخانه مثل بقالی است و این دو ماه تعطیلی حاضر نشدی در داروخانه کارآموزی کنی. ترجیح دادی در شرکت پدرت فیلم تماشا کنی.
پس چرا میخواهی یک سال خودت را عذاب بدهی که در بهترین شرایط یکی از این دو رشته را قبول بشوی؟
- شما و بابا دکتر هستید. من هم دلم میخواهد به من هم بگویند دکتر.
- تو در هر رشتهای تحصیل کنی میتوانی دکترای آن را بگیری. امسال تحصیل در لیسانسی را آغاز کن. تهران هم بمان که پیش ما باشی. شهر دیگری نرو. اگر عاشق دکتر شدن هستی، تا دکترا پیش برو. اگر خیر، بچسب به واردات پدرت. خشخش اسکناس میتواند صد تا دکتر را بخرد و آزاد کند. اگر امسال شروع کنی، یک سال به دکترا نزدیک تر هستی.
- من میخواهم یک سال دیگر بخوانم.
- فقط ده درصد کسانی که یک سال پشت کنکور میمانند، تغییر رتبه عالی میدهند. بقیه پسرفت میکنند.
- من جزو همان ده درصد هستم.
- تو روحیه هنری و لطیفت را از مادر به ارث بردهای و ذوق تجارت را از پدر. تو وقتی موفق و خوشنود خواهی شد که «زیبایی» را بفروشی.
- میدانم، ولی خوام دکتر شم.
خب... مرغ یکپا دارد. حرف من اینقدر پیش رفت که او ورقه انتخاب رشته را با ده تا رشته پر کرد. جوابها آمد و طبق انتظار ما، پسر قبول نشد. یک سال دشوار دیگر پیش روی هر سه نفر ماست. البته نمیدانم قرار است از کی درس خواندن را شروع کند. هر بار او را میبینم دلم میخواهد چهار تا غر را تکرار کنم:
- اینقدر نخواب!
- اینقدر فیلم نگاه نکن!
- دور و برت را مرتب کن!
بنشین درس بخوان!
البته این جملات را به زبان نمیآورم، ولی همه سلولهای بدنم آنها را تکرار میکند. چطوری بیخیال بشوم؟ میدانم همه مادرها همین غرها را میزنند و اسم این کار را احساس مسئولیت میگذارند، ولی اگر یک مادر ناتنی این غرها را بزند، برچسب دیگری میخورد و من میبینم غر زدن من کمکی به پسر نمیکند، برعکس رابطهمان را دچار تنش میکند. اگر کسی راهحلی دارد، ممنون میشوم بگوید، چون این چهار جمله مثل آدامس ته کفش ذهن من چسبیده است.
او میتوانست بدون کنکور در رشته شیمی فیروزکوه درس بخواند. من کلی ذوق کردم:
- فیروزکوه همین بغل ماست. نیمساعته میتوانی بروی و برگردی. هفتهای دو سه روز درس میخوانی، بقیهاش را با دوستان دانشجویت حال و حول میکنی.
- من میخواهم یک سال دیگر درس بخوانم. اگر قبول نشدم، خارج میروم.
- چطوری؟ سال دیگر باید سربازی بروی.
- مادرم سربازی مرا درست میکند. اعلام میکند من کفیل او هستم و من معاف میشوم.
- این کار کلی مراحل اداری دارد. او باید استشهاد محلی جمع کند که در ایران زندگی میکند. او باید یکی دو ماهی در ایران باشد که بتواند این کار اداری را به ثمر برساند. ظرف این پنج سال، او سالی نیم ساعت هم برای تو وقت نگذاشته است.
البته جمله آخر را به زبان نیاوردم و در دلم گفتم. انشاالله که پسر در رشتهای که دوست دارد قبول میشود. پدرش آرام شده، مادرش اهمیت نمیدهد. چرا من این همه جلز ولز میکنم؟ خودم هم سر در نمیآورم.
میدانم چرا جلز ولز میکنم. من برای آینده پسر نگرانم. دلم میخواهد او زودتر وارد دنیای بزرگسالی گردد و مردی بشود. دوست ندارم به بهانههای واهی از ورود به دنیای مردان خودداری کند. میدانم شیوه فکر و رفتار فعلی او به نفعش نیست. میدانم که اگر شیوهاش را تغییر ندهد، چند سال دیگر به شدت آسیب خواهد دید. ولی فشار آوردن من هیچ کمکی نمیکند.
دکتر شدن یا نشدن؟ مسئله این است!
من به کلی با مدرک پرستی که در کشورمان غوغا میکند، مخالفم.
به نظرم دانشگاه رفتن عالی است. ذهن بچهها را باز میکند و فاصله مناسبی بین دبیرستان و ورود به دنیای بزرگسالی است. ولی ادامه تحصیل مال کسانی است که عاشق علم و دانش هستند. طبابت و رشتههای تابعه آن روحیه ویژهای میطلبد که درصد کمی از آدمهای جامعه دارای آن هستند.
به نظر من از هر راهی میتوانید پول دربیاورید، خوب هم پول دربیاورید. پس شغل و رشتهای را انتخاب کنید که عاشقانه دوست دارید و در هنگام انجام دادنش زمان را گم میکنید. این شیوه کار کردن، همانا زندگی در بهشت است.
یکی از سوالاتی که مرتب از من پرسیده میشود این است:
- آیا دکترا بخوانم؟
اگر عاشق علم هستید و قصد دارید در دانشگاه تدریس کنید، دکترا بخوانید. اگر نه! لطفاً به کار کردن بچسبید. درآمد تولید کنید. کارتان را توسعه بدهید و چند تا کارمند بگیرید تا آنها هم از قبل کار شما نانی بخورند. کشور خود را با کار کردن آباد کنید. مدرکی که قرار است سر طاقچه قرار بگیرد و هیچ تاثیری در بهبود وضع مالی شما یا بهبود وضع مملکت نداشته باشد، به چه کار میآید؟
مدرکگرایی وقت شما، جوانی شما و سرمایه مملکت را به باد میدهد. بیدار شوید! خواهش میکنم...