بیش از سه هفته از اسباب کشی ما به این خانه دوست داشتنی میگذرد، ولی خانه هنوز شکل درست و حسابی ندارد و محل آسایش و آرامش نشده است. سه هفته بسیار دشواری داشتیم. خانه جایی برای استراحت و تمدید انرژی است. وقتی خسته و کوفته از بیرون به خانه وارد میشوی و آب نداری، آب گرم نداری، آسانسور کار نمیکند، اجاق گاز نداری، وسایلت را پیدا نمیکنی، خستگی روی خستگی تلنبار میشود .
این شکل خانه ما روز اول ورودمان به خانه است .
این هم شکل فعلی آن است .
همانطور که میبینید هنوز پردهها حاضر نشده است و لوستر نداریم. وسایل یک اتاق هم وسط هال است، چون یکی از اتاقهایمان در دست گچکاری و رنگ است . دو روز پیش اینترنت خانه وصل شد. تا پیش از آن یکی از کارهایم این بود که هر روز لپ تاپ را زیر بغلم بزنم و به داروخانه آقای شوشو بروم و چک میل کنم .
چند روز اول جزئیات اسباب کشی را نوشتم، ولی روز چهارم پنجم دیدم حتی جان ثبت واقعه را ندارم. بیخیال شدم. اینقدر بگویم که الان هیچ منطقه امنی ندارم! خانهام، محل کارم و حتی سایتم تغییر کرده و میدانم این همه تغییر، باعث میشود یک جهش عالی به سمت بالا داشته باشم .
دشوارترین روز این سه هفته، پنجشنبه ۲۷ شهریور بود. چهارشنبه ۲۶ شهریور به تهران رفتم تا کارهای اداری و غیراداری معوقه را انجام بدهم. نمیدانم چند جا رفتم و چه کارهایی انجام دادم. بعد به عنوان آخرین روز به مطبم رفتم. تا بیمارانی را که تازه جراحی شده بودند، ویزیت کنم. کارم که تمام شد از خستگی نمیتوانستم تا رودهن رانندگی کنم. به علاوه صبح پنجشنبه، کلاس «حلقه هدف» داشتم و باید دوباره به تهران برمی گشتم. به همین دلیل در خانه خواهرم خوابیدم .
صبح به مطب آمدم و مطب را برای برگزاری کلاس آماده کردم. جلسه بخوبی برگزار شد. فکر نمیکنم بچهها از آشوبی که در دلم بود، خبر شده باشند. البته من وقتی در حال طبابت، نوشتن یا تدریس هستم، بکلی از دنیا جدا میشوم و هیچ فکر به جز انجام کارم ندارم. تجربه واقعی «زمان حال «
کلاس تمام شد. آقای شوشو و پسر برای کمک به اسباب کشی به مطب آمدند. برای ناهار پیتزا خریده بودند. غذا خوردیم و وسایل را بسته بندی کردیم. وانت را جابجایی وسایل از راه رسید. بخشی از وسایل را به مطب جدید و بخشی را به خانه آوردیم .
آن شب از خستگی میخواستم گریه کنم. راستش گریه هم کردم. کتابخانه خوشگلم در این حمل و نقل شکست... دو برابر هزینه توافق شده، پرداخت کردم. باز هم باربران داد و بیداد میکردند. وقتی دیدم از رو نمیروند، صدایم را حسابی بالا بردم و الم شنگهای راه انداختم چهل ستون، چهل پنجره. به دفتر اصلیشان تلفن کردم که ببینم حرف حساب باربران چیست. باربرها وقتی اوضاع را چنین دیدند، دمشان را روی کولشان گذاشتند و رفتند. پس از رفتن آنها دیدم کتابخانهام را در موقع حمل و نقل شکستهاند، بیش از پیش عصبانی شدم و زدم زیر گریه... حالا گریه نکن و کی گریه بکن .
آقای شوشو اصرار داشت این جمعه برای خرید لوستر به تهران برویم. گفتم: «امکان ندارد! باید استراحت کنیم. مرا به گردش ببر. به میان طبیعت ببر. باید با مادر زمین متصل شوم و انرژیام را پس بگیرم، وگرنه بیمار میشوم . «
جایتان خالی جمعه صبح سرشیر، عسل و نان سنگک را در کنار چشمه نوش جان کردیم. از کوه بالا رفتیم و در سکوت به تماشای روستای چشمه اعلا نشستیم. چه جانبخش بود ...
یادداشتهای این چند روز خیلی پراکنده است، ول خیال دارم سر همشان کنم و بنویسم. یادگاری خوبی میشود .
این منظرهای است که صبحها به وقت بیدار شدن، میبینم و از ته دل شاد و سپاسگزار میشوم