بخش اول کوچ به رودهن را اینجا بخوانید.
روز دوم :
صبح بیدار شدیم. به جای صبحانه، شیرکاکائو و نان شیرمال خوردیم و به طرف تهران راه افتادیم. باید خانه قبلی را به صاحبخانه تحویل میدادیم. پسر به خاطر تمیز نبودن آپارتمانش ناراحت بود. من به نظافتچی مطبم تماس گرفتم و او ساعت نه صبح در آپارتمان پسر بود. به همین دلیل پسر در رودهن ماند تا خانهاش تمیز شود و ما به تهران رفتیم. خوش به حالش، خانه او همان روز تمیز شد. تا کی همت کند و جعبههایش را باز کند، ولی خانه ما هزار و صد مشکل ریز و درشت دارد .
اول از همه اینکه آب از زیر سینک ظرفشویی شرشر پایین میریزد و عملاً ظرف شستن را مختل کرده. دوم لوله اتصال برای لباسشویی ندارد سوم در محل اجاقگاز یک گنجه را به دیوار پرچ کردهاند نمیتوانیم گاز را سر جایش بگذاریم. چهارم این گیر دادن آقای شوشو به موکت باعث شده نتوانیم اتاقخواب را بچینیم. پنجم اتاق دوم که قرار است اتاق کار من بشود به خاطر لوله تخلیه کولر گازی در دست تهیه است. من دارم سعی میکنم آشپزخانه را مرتب کنم ولی هرچه کار میکنم تغییر زیادی در آشپزخانهای گاز و لباسشویی و ظرفشوییاش وسط آشپزخانه ولو است ایجاد نمیشود .
پدرم دستی به آچار دارد. به قول آنور آبیها handy man است. برای هیچ کار تعمیراتی در نمیماند. آقای شوشو اینطوری نیست. البته مثل بیشتر دکترها. به همین دلیل ما بدجوری به تعمیرکارها محتاجیم. آنها هم دیر میآیند، نمیآیند، روزهای تعطیل کار نمیکنند. خب حق دارند. خلاصه ما وسط خانهای کثیف و درهم برهم، بدون تلفن، اینترنت، گاز و لباسشویی گیر کردهایم. میدانم به سرعت همه اینها روبراه میشود و هرچه آسانتر بگیرم بهتر است. همه اینها درسهای من برای آموختن انعطافپذیری است. من آدم کنترلگری هستم. دقیق و قدری وسواسی. همه اینها برای من درس است که قدری «وا» بدهم. هفته پیش در جریان جابجایی مطبها دو نفر از من پرسیدند: «آیا ارتشی چیزی هستم؟» من هم جواب دادم: «بله سرهنگ ارتش هستم! حرفی داری؟! شما کار خودت را انجام بده برادر! چه کار به شغل من داری؟ !»
بگذریم. به خانه قبلی رفتیم. خانه را جارو کشیدم. کف آشپزخانه را شستم و کابینتها را گردگیری کردم. لوسترها و پردهها را برای همان خانه گذاشتیم. خانه در هنگام تحویل حال و روز خوبی داشت. یکی از همسایهمان مرا بغل کرده بود و گریه میکرد. چه زن مهربانی است. همیشه برای من هدیهای داشت: نان تازه، سبزی خوردن، کاسهای آش... من عاشق فلافلهایش بودم .
ولی در کل من خانه قبلیمان را دوست نداشتم. یکی از همسایههایمان آدم عجیبی بود. پول گاز و آب را نمیداد. در طول سه سال قبل بارها آب خانه ما قطع شد؛ یعنی سعادتآباد باشی و هر چند ماه یکبار مأمور به سراغت آب و گاز بیاید! خجالتآور است. پول نظافت ساختمان را نمیپرداخت. میگفت ما جلوی خانهمان را تمیز میکنیم! لابد از بقیه طبقات پرواز میکنی و به جلوی خانهات میرسی؟ صبحها که من در خانه تنها بودم، به در خانهمان میآمد تا در مورد مسایل ساختمان حرف بزند. بزند. من بعد از سه بار دیگر در خانه را به رویش باز نکردم و گفتم: «لطفاً شب بیایید تا همسرم باشد.» کلا با خودش هم قهر بود چه رسد با دنیا. بیچاره زن و بچهاش .
به علاوه در آن ساختمان من و همسرم خیلی دعوا کردیم. سر هم داد زدیم و به یکدیگر توهین کردیم. من تا یک قدمی طلاق رفتم. یک سال اول ازدواجم در شوک بودم و خیلی از رفتارهای نادرست را تحمل کرده بودم و داشتم به عمق افسردگی فرومیرفتم. من به کمک نوشتن و این وبسایت توانستم دوباره قدرت خود را باز پس بگیرم. به ویژه به کمک دوره بهترین سال زندگی. وقتی قدرتم را از درون پس گرفتم، در مقابل تکتک رفتارهای بدی که در حقم انجام میشد، ایستادم و به کلی طغیان کردم. به همین دلیل در خانهمان بلوا برپا شد .
وقتی همه خواستههایم شناختم و اعلام کردم، شش ماه به خودم، همسرم و پسر مهلت دادم که رفتارهایمان را تنظیم کنیم. خیلی قاطع به پسر گفتم: «ما در یک قایق سوار هستیم. تو نمیتوانی زیر پای خودت را سوراخ کنی و بگویی زیر پای خودم است. کشتی غرق میشود. تو با این ازدواج موافق بودی. لازم نیست مرا دوست داشته باشی یا مرا مادر خودت بدانی. ولی باید به من احترام بگذاری و با من کنار بیایی. من بیش از این بیحرمتیها را تحمل نمیکنم.» با شوهرم نیز اتمام حجت کردم: «من و تو رئیس خانه هستیم، نه فلانی یافلانی. ازت میخواهم خوب فکرهایت را بکنی و رفتارهایت را تنظیم کنی.» خودم هم تمرینات زندگی مثل عسل را با دقت انجام دادم .
اگر تمرینات زندگی مثل عسل را انجام نمیدادم و رفتارهای خودم را تصحیح نمیکردم، هایوهوی و تعیین تکلیف فایده نداشت. البته اگر حد و مرزهایم را تعیین نمیکردم و میخواستم بسوزم و بسازم، هم فایده نداشت. تغییر اصلی در خودم و رفتار خودم اتفاق افتاد، وگرنه همه این حرفها را بارها مشاور به پدر و پسر گفته بود. در این خانه هر سه نفر ما رشد کردیم، ولی روی هم رفته برای من اوقات ناخوش، پررنگتر از اوقات خوش بود .
خانه را به صاحبخانه تحویل دادیم. من صاحبخانه را برای اولین بار دیدم. او گفت چقدر از ما راضی بوده و برایمان دعای خیر کرد .
به خانه رودهن برگشتیم و شروع کردیم به باز کردن کارتونها. شب رفتیم آبعلی و جگر زدیم. چه باحال است آدم گاز بدهد و ببیند سه سوته به آبعلی میرسد. دوغ معروف آبعلی را نوشیدیم و به یاد ایام کودکی، نوشابه را تکان دادیم و گذاشتیم کف از سر شیشه بیرون بپاشد. چقدر این دوغ خوشمزه است. طعم کودکی مرا دارد .
ادامه دارد