بخش دوم کوچ به رودهن را اینجا بخوانید
روز سوم :
قرار است عصر به تهران بروم و دو ساعتی مطب باشم و برگردم. اگر میشد این هفته آخر مطب را تعطیل میکردم، ولی باید کسانی را که جراحی کردهام، جمع و جور کنم. قول دادهام. صاحبخانه مطبم برای پرداخت بیست و پنج میلیون پولم بازی درآورده است. خدا به خیر کند .
من مطب را از یک دندانپزشک اجاره کردهام. مرد محترمی است. خودش تهران نیست. ما با هم خوب و خوش بودیم که پارسال برادرش به مطب قشونکشی کرد. جلوی بیمارانم سرم داد زد: «سه ساله مفت مفت اینجا نشستهای!» من گفتم: «دکتر میتوانست اجاره را زیاد کند. مگر من جلوی او را گرفته بودم. حتی پنج شش بار به او گفتم. گفت فعلا اشکالی ندارد. حالا شما چرا داد میزنی. مگر اینجا خانه قمرخانم است که چادر قد کمرت بستهای و جلوی بیمارانم آبروریزی میکنی. کرایهات بگو یا قبول میکنم یا نمیکنم. چرا توهین میکنی؟» او هم اجاره را سه برابر کرد. من هم اتاق بزرگتر را درخواست کردم و گرفتم .
آن شب تا صبح گریه کردم و به شوهرم گفتم: «من تا سال دیگر مطب میخرم. این خط و این نشان. اگر سال دیگر من داشتم قرارداد اجارهام را با این مردک بیآبرو تمدید میکردم، امشب را به من یادآوری کن .»
از آن آقای بیادب متشکرم که مرا از خواب خرگوشی بیدار کرد. امسال دوباره هردود کشیده: «تو دو ماه اجارهات را ندادی. اول اجاره عقب افتادهات را بده، بعد من تصفیه حساب میکنم.» باز هم هوار هوار جلوی مریضهای من. این بار من هم مطب را روی سرم گرفتم! «من اینجا را از تو اجاره نکردهام. اگر صاحبخانه تو بودی که اینجا را نمیگرفتم. من از یک آقای دکتر محترم این مطب را اجاره کردهام. اصلا تو کی هستی که میگویی من اجارهام را دادم یا ندادم. من مثل ساعت منظم هستم. دکتر هم اجارههایش را درست سر وقت میگیرد .»
میدانم این بازیها برای طفره رفتن از پرداخت به موقع پول من است. ولی یک سال عقده بیاحترامی در گلویم گیر کرده بود. گفتم انگار کسی به این بیتربیت نمیگوید چه ابلهی است. او هم یکبند به آدمها بیاحترامی میکند. بگذار یکبار طعم بیادبی را بچشد. به فرض هم صاحبخانه باشی، حق نداری به مساجرت توهین کنی. بردهات که نیستیم .
این بار چیدن اسباب خانهام چه مزهای دارد. من تا به حال خانه نوساز را تمیز نکرده بودم. بوی خوش کابینتهای نو آدم را مدهوش میکند. انگار برای اولین بار خانهام را میچینم. جهازم را بیرون کشیدهام و دارم میچینم. پنج سال پیش جهاز چیدنم یکسره قهر و دعوا بود. چرا؟ پسر دلش میخواست مطابق میل او خانه چیده شود و من فکر میکردم من عروس هستم و قرار است جهازم را مطابق میل خودم بچینم. گیج شده بودم چرا این همه قهر و گریه و دعوا داریم. یک سالی طول کشید تا مشاور توانست به پسر بفهماند حوزه اختیار او به اتاق خودش محدود میشود و بقیه خانه را باید به من بسپارد. به او گفت: «اگر با مادرت هم زندگی میکردی، او اجازه نمیداد در چیدن خانهاش مداخله کنی.» این بار سر پسر به خانه خودش و وسایل جدید و تازهاش گرم است و کاری به کار من ندارد. چه حوصلهای داشتم اول ازدواجمها. خوب طاقت آوردم .
شنبه ساعت ده و نیم صبح داشتم کارتونها را باز میکردم که شوهرم تلفن کرد و با نگرانی گفت: «تلفن پسر جواب نمیدهد. برو ببین حالش خوب است.» آسانسور خراب بود. از طبقه پنجم به طبقه اول رفتم و زنگ زدم. جواب نداد. دوباره و سه باره زنگ زدم باز هم جواب نداد. ترسیدم. شروع کردم به کوبیدن به در و داشتم احتمالات بیهوش شدن و به اغما رفتن او را بررسی میکردم. حتی فرصت کردم فکر کنم اگر در باز نشد به کدام شعبه آتشنشانی باید سر بزنم که بالاخره پسر در را باز کرد. خواب بود. خدا را شکر سالم و سرحال بود. ولی من مثل ماست وا رفتم و خجالت کشیدم. کمی بعد پسر بالا آمد و آبجوش گرفت. من به باز کردن کارتونها ادامه دادم .
آقای شوشو که به خانه برگشت، ازش خواستم دیگر مرا به در آپارتمان پسر نفرستد. آدمیزاد است دیگر. یک وقتی دلش میخواهد تا ظهر بخوابد. قرار نیست مادر ناتنیاش در خانهاش را از جا بکند که! او حرف مرا تصدیق کرد. بعد لوله کش آمد و لولههای آبچکان را درست کرد. خبری از سایر افراد دست اندرکار نشد. من ساعت سه بعدازظهر با والدینم به تهران میروم. بعد از مطب، شوهرم مرا به خانه برمیگرداند. یکشنبه به طور کامل در اختیار خودم است که خانه و مطب اینجا را مرتب کنم. از کت و کول افتادم. کاش این قضیه تهران رفتن و مطب نبود. شاید دوشنبه را بپیچانم .
دبگه نمیدونم روز چندم اسبابکشی است !
آشپزخانه شکل و شمایل خوبی پیدا کرده است. ولی هنوز پرده ندارد. میز چهار نفره آشپزخانه هم قرار است از آپارتمان پسر به خانه ما برگردد. چون آشپزخانه اپن خانه او به شکل میز قابل استفاده است ولی مال ما خیر. او ناهار و شام پیش ماست. به همین دلیل تصمیم گرفته شد که میز به ما برگردانده شود .
دور و بر پسر نمیروم چون دایم میخواهم سرش غر بزنم کارتنها را باز کن !
خانهات را مرتب کن !
درس خواندن را شروع کن !
این حرفها بیفایده است. بین من و او تنش ایجاد میکند. کاش حرفهای پارسال و امسال مرا گوش میکرد. خب! گوش نمیکند. من اولین مادری نیستم که از حرف نشنوی فرزندش شکایت دارد. آخری هم نخواهم بود. بگذار آرام باشیم .
روزهای بعد... دیگر نتوانستم وقایع را با جزئیات ثبت کنم. ولی نتیجه سه هفته پس از ورود به خانه جدیدمان را در پست «اگر از حال ما بپرسید...» مطالعه کردهاید
پی نوشت یک: در هفته چهارم اسباب کشی هنوز خانه ما درهم برهم است. دوستانی که در اینستاگرام، عکسهای مرا دنبال میکنند، خانه بهم ریخته مرا دیدهاند! من آدم منظمی هستم. زندگی شش هفتهای اخیر با این همه شلختگی برای من مثل «ریاضت معنوی» است
پی نوشت دو: بدون نیاز به غرغرهای من، پسر خانهاش را مرتب کرده است. باز هم در اینستاگرام، عکس آن وجود دارد .
پی نوشت سه: ما موقع ناهار و شام در کنار هم هستیم. بقیه مواقع، پسر با آرامش خاطر درس میخواند و من به کارهایم میرسم. فکر کنم اگر از اول چنین برنامهای را ترتیب میدادیم، هر سه نفر آسایش بیشتری داشتیم
ممنونم که کنار من هستید. من عاشق اینترنت هستم. انگار نه انگار از تهران خارج شده ام، چون شما باز هم کنار من هستید