سال ۱۳۵۴ یا به قول آن زمان، سال ۲۵۵۴. شوشتر. هفت ساله بودم. اوریون گرفته بودم. تبم قطع شده بود، ولی اجازه نداشتم راه بروم. میگفتند کسی که اوریون دارد اگر راه برود، نازا میشود. عاشورا بود. پدربزرگم مرا بر شانهاش نشاند و با هم به تماشای دسته رفتیم. دسته بود؟... نه! یک لشگر کامل بود.
شترها با کجاوه، اسبسواران، خیلی عظیم سربازان با لباسهای ۱۴۰۰ سال پیش، جوانان مشک به دوش، زنان روبنده دار و کودکان دشداشه پوش... حتی خود امام حسین با لباسی سبز و اسبی سفید و شمر با لباسی سرخ و اسبی سیاه آنجا بودند. دسته جا به جا میایستاد و رقص زار را اجرا میکرد. رقص زار، رقص شادی نیست، بلکه روش عزاداری جنوبیان است.
دو طفلان مسلم، به صدها تبدیل شده بود. علیاکبر، به دهها تبدیل شده بود.
ظهر عاشورا، امام حسین و شمر جنگیدند. سوار بر اسب به روی هم شمشیر کشیدند و ما شیون میکردیم.
چه مراسم باشکوهی... من تمام آن روز بر شانه پدربزرگ قد بلندم نشسته بودم و بهترین جایگاه برای تماشا را داشتم. تمام آن صحنههای شکوهمند را مثل فیلم در ذهنم ضبط کردم. کاش میشد مثل هری پاتر آن تارهای خاطره را در جام جادو به شما نشان بدهم.
چندین سال بعد در ابیانه بودم. نخل که همان تابوت امام حسین است، بر شانه هیئت در روستا به گردش درآمده بود. هدایتگر نخل روی سر مردم، کیک و شکلات میریخت و ما از روی هوا آنها را قاپ میزدیم. نخل به در تکتک خانههای صاحب عزای ابیانه سر زد.
یک رستورانی در جاده آبعلی است به نام ... . رئیس رستوران هر سال شمر میشود. چه هیبتی هم دارد. آدم که او را میبیند به خودش میگوید: «راستی راستی شمر است ها!» در و دیوار رستوران پر از عکسهای او در لباس سرخ شمر است. (از قصد نام رستوران ننوشتم)
دلم میخواست به تماشای تعزیه او بروم، ولی آقای شوشو همراهی نکرد. حوصله شلوغی را ندارد. نمیدانم چرا تنهایی نرفتم. شاید برای این که یک سال فرصت غر زدن سر آقای شوشو داشته باشم!
میدانم ابیانه در را به روی غریبهها بسته و دیگر نمیتوانیم عزاداری باشکوه آنها را ببینیم. از شوشتر خبر ندارم.
ای دوستان خوزستانی، آیا هنوز مراسم عاشورا در شوشتر با همان ابهت چهل سال پیش برگزار میشود؟