http://www.gisgolabetoon.ir/fa/blog/news/1348/preparing-workshop-2
از کشتی گرفتنهایم برای برپایی این کارگاه بگویم. از کجا شروع کنم؟
از آنجا که برای تهیه دفترچه تمرین، در بومهن و رودهن، تلق بیرنگ پیدا نمیشد؟
یا این که دفترچه را سیمی نمیکردند، چون حلقه به این ظریفی نداشتند؟
و من تقریبا سه روز معطل تهیه پنجاه تا دفترچه تمرین شدم؟
یا از بنر بگویم که دقیقا نه بار تا مغازه بنرسازی رفتم؟!
یک بار کامپیوترشان فلاش را نمیخواند. یک بار سی درایوشان کار نمیکرد، یک بار سوراخی برای نصب به نر نگذاشته بودند و یک بار برای این که جای سوراخ را اشتباهی گذاشته بودند. بقیه دفعات برای طراحی و تحویل بنر بود که یک بار طراح نیامد و یک بار بنر از چاپخانه نیامده بود!
دوستان شرکت کننده یک بسته پر و پیمان دم در کارگاه تحویل گرفتند. همه چیزهایی که داخل پکیج قرار داشت، از تهران و توسط آقای شوشو خریداری شده بود. تنها چیزی که توانستم از رودهن و بومهن بخرم، رنگارنگ و تک تک بود. بله! من برای شرکت کنندهها شکلات و بیسکویت هم در نظر گرفته بودم. میترسیدم صبحانه نخورده باشند و سر کلاس ضعف کنند.
از همه بدتر سالن... پیرم کرد. موهایم سفید شد...
اول سالن سما، وابسته به دانشگاه آزاد را دیدم و در سایت اعلام کردم کارگاه آنجا برگزار میشود، ولی راستش آنجا اصلا به دلم نمینشست. زیادی کلاس بود. باید پنج طبقه را بدون آسانسور بالا میرفتی. برای توالت به طبقه چهارم برمی گشتی و برای پذیرایی به طبقه اول. البته مدیر محترم اداری سما جزو مهمانان عزیزم بود که با آمدنش مرا بسیار خوشحال کرد، ولی سالن سما به نظرم خوشایند نیامد.
وقتی فرهنگسرا را دیدم، خوشم آمد. سالن خوبی دارد. ولی کثیف بود. شرط کردم حسابی نظافت شود. آنها هم به راحتی شرط مرا قبول کردند. بعد معلوم شد به کلی سیستم صوتیاش تعطیل است! آن را هم ردیف کردم. فقط گیر نظافت بودم. وقتی میگویم کثیف، یعنی کثیفها... توالتش با توالت جاده ای فرقی نداشت از بس جرم گرفته و متعفن بود. تقریبا مطمئنم از بدو ساخت سالن، هرگز نظافت نشده بود.
من در این فرهنگسرا مدام با سه نفر مذاکره که چه عرض کنم، مرافعه میکردم:
اول: آبدارچی
دوم: مدیر مجموعه
سوم: رئیس اصلی که یک روحانی است.
خبر نداشتم او روحانی است. بار اول پای تلفن چنان دادهایی سرش زدم که آن سرش ناپیدا. بعد رفتم و دیدم روحانی است، دست و پایم را جمع کردم. البته به مدت کوتاهی! تقریبا ده دقیقه! دوباره شروع کردم به داد زدن! چه حاج آقای خوش اخلاق و بامرامی هم هست. خوشرو، خوش خنده.
هر سه نفر با خوش اخلاقی به من میگفتند همه کارها به موقع انجام میشود. ولی من دیده بودم روز سمینار همسرم، چه سالن کثیف و سردی را به ما تحویل داده بودند. پس اعتمادی به این وعدهها نداشتم. هر سه نفر شماره موبایل خود را به من داده بودند که مثلا خیال مرا راحت کنند. چقدر هم خیالم راحت شد! بیشتر عصبی شدم، چون برایم عجیب بود چرا برای یک کار اداری، باید شماره موبایل بگیرم؟ مگر فرهنگسرا تلفن نداشت؟ بعدا فهمیدم چرا شماره موبایل...
قرار بود چهارشنبه فرهنگسرا نظافت شود، پنجشنبه میزها را بچیینم و جمعه صبح خرده ریزها را ببریم. چهارشنبه ساعت نه صبح به نظافتچی آنجا زنگ زدم. با صدایی خوابالود جواب داد. گفتم: «یادت هست که امروز باید فرهنگسرا تمیز بشود. نظافت شروع شده؟» با خونسردی گفت: «من که خبر ندارم، چون شمال هستم!»
به مدیر مجموعه زنگ زدم. جواب نداد.
به رئیس بزرگ زنگ زدم. جواب نداد.
به فرهنگسرا زنگ زدم. باز هم کسی جواب نداد! یک بار دو بار سه بار. از ساعت نه تا ده صبح به فرهنگسرا زنگیدم. تازه فهمیدم چرا به من شماره موبایل میدهند. چون هیچوقت هیچکس در فرهنگسرا حضور ندارد و بعدا فهمیدم چون تلفن فرهنگسرا بکلی قطع است!
به ارشاد تلفن کردم. جایی که برای اجرای کارگاه به من مجوز داده بودند. فوری جواب دادند و گفتند پیگیری میکنند. رئیس بزرگ ظرف ده دقیقه به من تلفن کرد. بعد مدیر را به باد فریاد گرفت. حالا من هی میگویم: «دعوای زرگری شما برای من فایدهای ندارد. کی فرهنگسرا را تمیز میکند؟! » ولی جوابی نمیشنیدم.
رفتم از همسایهها سراغ یک نظافتچی آقا را گرفتم و گیر آوردم. به رئیس بزرگ زنگ زدم و پرسیدم:
- من نظافتچی پیدا کردم. آیا کسی هست که در فرهنگسرا را برایم باز کند؟!
- کسی نیست. ولی در فرهنگسرا باز است.
- وسایل نظافت دارید؟
- نه! نداریم.
چه جای سوال بود؟! معلوم است در آن مکان بسیار کثیف، هیچ وسیله نظافتی وجود ندارد. آقای نظافتچی را سوار ماشین کردم. سر راه وسایل نظافت خریدم و به فرهنگسرا رفتیم. یک تی قراضه و یک جارو شکسته پیدا کردم. خودم سه تا حوله با خودم برده بودم. ماشاالله به دست و پنجه آن آقا. فرهنگسرا را چنان برق انداخت که قابلشناسایی نبود.
این وسط وقت آرایشگاه هم داشتم. گریهام گرفته بود که آن را چه کنم. آقای شوشو گفت: «من یک ساعتی اینجا میایستم تو به آرایشگاهت برس.» البته وسط آن هاگیر واگیر، کمدسازها برای اندازهگیری کمد به خانهمان آمدند و آقای شوشو مجبور شد فرهنگسرا را ترک کند.
رنگ مو و ابرو و بند صورتم تمام شد. با همان صورت قرمز و بادکرده، پریدم پشت ماشین و دو پرس غذا خریدم و به فرهنگسرا برگشتم. به خانمه گفتم قاشق بگذار. فقط یکی گذاشته بود. آن آقای نظافتچی غذا خورد و من از گرسنگی داشتم بیهوش میشدم.
آقای مدیر از دستم عصبانی و ناراحت بود:
- تو زیرآب مرا زدی! من گفته بودم پنجشنبه صبح اینجا را تمیز به تو تحویل میدهم. الان که پنجشنبه صبح نیست.
- اول این که من نظافتچی شما را قبول ندارم. وگرنه که از سر و کله اینجا گند بالا نمیرفت. دوم این که شما همان نظافتچی را هم نداشتید.
- من سالن را تمیز تحویل میدادم
- همانطور که سالن تمیز تحویل شوهرم داده بودی؟!
حرفی نداشت بزند. غیر از آن که زیر لب غرغر کند.
قرار بود پنجشنبه صبح من و منشیام برای مراقبت از چیدن میزهای سالن به فرهنگسرا برویم.
- پنجشنبه صبح ما کنکوری داریم! پس من کی بیام؟
- خبر میدهم
- همین الان ساعت تعیین کن
- غروب
- ساعت پنج؟
- پنج شش
- پنج یا شش؟
- حالا صبح یک پیامک بده شاید بتوانم زودتر میزها را جابجا کنم.
از آن طرف حاج آقا هم مرتب زنگ میزد و میزان پیشرفت کار را میپرسید! فکر میکنم خیلی دلش میخواست من مدیر فرهنگسرا بودم و او با خیال راحت نظافت و جفت و جور کردن وسایل را به عهدهام میگذاشت.
تا اینجا را داشته باشید. هنوز نمیدانم روز پنجشنبه چه برنامه ای خواهم داشت. من شده رئیس ارشاد را بیاورم، آن فرهنگسرا را مرتب میکنم، ولی جانم رفت از بس حرص خوردم.
خودم مسئولم. من روز سمینار همسرم دیدم آنها با چه خونسردی یک سالن کثیف و متعفن را تحویل دادند. حسابدار هم پیش از اتمام برنامه از راه رسید و فوری حساب و کتاب کرد. چرا فکر کردم برای من استثنا قائل میشوند و سالن را تمیز میکنند؟
«النظافه من الایمان»
وای بر ما اگر بخواهیم میزان ایمان مان را از روی سطح بهداشتمان اندازه گیری کنیم.
من همیشه پتانسیل آدمها و مکانها را میبینم؛ و به خوبی میدانم این آدم یا مکان چه فرصتهای بالقوه ای را در وجودش دارد. به خوبی میدانم اگر یک کوچولو به تلاشش اضافه کند، چطوری میترکاند. حیف و صد حیف که دریغ از آن یک کوچولو تلاش.
خوشبختانه الان در مورد استخدام کارمند و همکار دیگر گول استعدادهای نهفته و پتانسیلهای دست نخورده را نمیخورم. بلکه آدمهای تلاشگر را دور و بر خودم جمع میکنم. مهارت را میتوانم آموزش بدهم، ولی وادار کردن آدمها به جنباندن زندگیشان، کار من نیست. به خودشان مربوط است. حیف از انرژی و وقت نازنین که صرف تکان دادن آدمهای تنبل و راحت طلب بشود. ولی در مورد این فرهنگسرا اشتباهم را تکرار کردم و فقط به پتانسیل نگاه کردم. باشد! این هم درسی برای من. این کارگاه به خیر بگذرد که میدانم میگذرد تا دفعه بعدی.
در مورد فیلمبردار و وسایل صوتی شانس آوردم. خبرنگار و گروه خبری و تلویزیونی گیر آوردم! بههههههله! دفعه قبلی به قدری از فیلمبردارم ناراضی بودم که این بار حسابی دقت به خرج دادم. این گروه حرفه ای هستند.
ادامه دارد...