من و آقای شوشو در دوران آشنایی تصمیم گرفتیم برای زمان جشن عروسی هیکلی زیبا داشته باشیم. به همین دلیل همراه یکدیگر به کلاس رژیم غذایی رفتیم و حسابی وزن کم کردیم و کلی خوش هیکل شدیم. تماشای عکس روز عروسی مان به ما انرژی و شادابی میدهد.
کلاس بسیار خوبی بود که متاسفانه نمیدانم چرا معلم این کلاس، متد خود را گسترش نمیدهد و چرا کار خود را به کلاسهای چند نفره محدود کرده است. با تبلیغ بکلی مخالف است و انگار دوست ندارد کارش زیاد رونق بگیرد. بهرحال فضولی کار او به من نیامده است. خواستم بگویم ما از روش او بسیار راضی بودیم؛ زیرا به ما میگفت چرا پرخوری میکنیم. گفت برای ما غذا معنای غذا ندارد. به همین دلیل بیش از نیاز خود میخوریم.
برای مثال من با شکلات چاق میشوم چون شکلات برای من معنای تشویق و تحسین دارد. وقتی شکلات میخورم احساس میکنم دارم مورد تحسین و تشویق قرار میگیرم. به همین دلیل به جای یک شکلات کوچک، یک مشت شکلات میخورم!
یا برای یکی دیگر از شرکت کنندگان، غذا به معنای محبت بود. مادرش هیچ محبتی به او نمیکرد، فقط به او غذا میخوراند. پس او وقتی نیاز به محبت دارد، غذا میخورد.
دیگری اعتراف کرد روزی چند تا قالب کره میخورد. معلوم شد در خانواده ای پرجمعیت بزرگ شده و کسی وقت نداشته زیاد به او توجه کند. او جلوی افراد خانواده یک قالب کره میخورده و همه میخندیدند و میگفتند چه بچه بامزه ای! یک قالب کره دیگر هم بخور ببینیم! این دوست عزیز ما یاد گرفته بود که تنها هنری که دارد و جلب توجه میکند خوردن است. به همین دلیل خیلی میخورد تا مردم به او توجه کنند. حتی درمسابقات پرخوری شرکت میکرد. تو میتوانی پنج تا ساندویچ و شش تا نوشابه را یکجا بخوری؟ بی خیال! ببین من چه میکنم.
از طرفی رژیمی که به ما داده بود خیلی آسان بود. ما کالری شماری نمیکردیم، بلکه از خوردن غذاهای نامناسب خودداری میکردیم. غذای ایرانی هم میخوردیم. لوبیاپلو، قورمه سبزی، خورش بادمجان.
ما برای جشن عروسی مان خیلی خوش هیکل شدیم. ولی وقتی وارد زندگی متاهلی شدیم، زندگی هجومی سهمگین به ما آورد. به همین دلیل دوباره پرخوری را شروع کردیم. من برای تشویق خودم مشت مشت شکلات خوردم و آقای شوشو برای کسب آنچه احساس نیاز میکرد، شکمش را از هرچه فکر کنید پر میکرد.
یک شب حسابی پفک خوردیم. صبح احساس کردیم سنگ در شکم داریم. من گفتم: «من امروز روزه مایعات میگیرم.» ولی آقای شوشو کاری کرد، کارستان. خودش را وزن کرد. دور کمرش را اندازه گرفت و اعلام کرد: «من در معرض دیابت، فشار خون و سکته قلبی و مغزی هستم. من از امروز رژیم میگیرم.»
هر دو هدف مان را نوشتیم و امضا کردیم. او ظرف یک هفته گذشته سه کیلو وزن کم کرد و من صد گرم اضافه کردم!
اینجا نوشتم که قدری خجالت بکشم: )))))