شب یلدای امسال مصادف با رحلت رسول خدا بود. به همین دلیل برای ما حال و هوای جشن همیشگی را نداشت. آقای شوشو روزه گرفت. وقتی روزه میگیرد، بی حال و بی رمق است. گوشه ای کز میکند. بیشتر اوقات خواب است. بداخلاق و بهانه گیر هم میشود. به همین دلیل من از خانم نظافتچی خواستم برای تمیزکاری بیاید. روز تعطیل و گشت و گذار که نبود، دست کم خانه تمیز شود.
خانم تمیزی است. لازم نیست بالای سرش بایستم یا پابه پایش کار کنم، ولی وقتی میآید، عمراً اگر بتوانم یک جمله بنویسم یا کاری جدی در سایت انجام بدهم. انگار ذهنش به ذهن من وصل است. تا بخواهم کمی در خودم غور کنم و چند تا کلمه را پشت سر هم قرار بدهم، میپرسد: «دستمال از کجا بردارم؟ حالا کجا را تمیز کنم؟ بیا ببین اینجا خوب تمیز شد؟» به همین دلیل وقتی میآید، نمیتوانم کار مفیدی انجام بدهم. سرم را به پرینت گرفتن گرم کردم. او داشت کار میکرد، من پرینت میگرفتم و آقای شوشو زیر لحاف مچاله شده بود.
خانمه رفت، اذان شد و آقای شوشو روزهاش را باز کرد. بهش گفتم: «وقتی روزه میگیری، کم حوصله میشوی.» برای جبران کم حوصلگیاش گفت:
- بیا بریم بگردیم!
-آخ جون!
- کجا بریم؟ آبعلی خوبه؟
- برف آمده. ممکنه جاده زیادی لغزنده باشه. بریم دماوند؟
- باشه!
جای شما خالی، دوری زدیم. برف دیدیم. در جاده مه آلود رانندگی کردیم. شب زیبایی بود. از صبح هوا حال و هوای زیبایی داشت. من مرتب از پنجره بیرون را نگاه میکردم و حسرت قدم زدن در هوای مه آلود و برفی را داشتم. آسمون خجالتمان داده بود و برای یلدا، برف باریده بود. حیف که خلق آقای شوشو بعد از باز کردن روزه هم سرجایش نبود. سر یک موضوع کوچک گیر داد. دیگر حوصلهام از دست بهانه گیریهایش سر رفته بود. گفتم: «چی شده؟ از کجا ناراحتی که داری سر من خالی میکنی؟» زود خودش را جمع و جور کرد و تریپ عاشقانه برداشت که «نه بابا! داریم حرف میزنیم. تو رو نمیدم دنیا رو بگیرم.»
خوب و خوش به خانه آمدیم و بساط یلدا را چیدیم. پسر را صدا کردیم. هندوانه و انار خوردیم. آجیل خوب نبود. همهاش را در سطل آشغال ریختم. کمی بازی خنده دار کردیم. از آقای شوشو خواستم فال حافظ بگیرد. او هم فالی زد که چندان تعریفی نداشت. معنای کلیاش این بود که همه بدبختیهایی که سرت میآید به خاطر کارهای خودت است...
همان موقع خبر دادند فامیل فلانی مرده! همین فردا بیایید مجلس ختم! من رک و پوست کنده گفتم: «این خانم جشن عروسی مرا بهم زده، اولین مسافرت متاهلی مرا بهم زده، آنجا اینطوری به من توهین کرده، آن یکی جا آن کار را کرده و و و . برای مردن خودش هم نمیآیم، چه رسد به مردن فامیلش!» تازه فهمیدم اوقات تلخی آقای شوشو از همین داستان سرچشمه گرفته است. نمیدانسته چطوری به من بگوید به محضر فلانی احضار شدهایم. وقتی داشتم آن خاطرات تلخ را به زبان میآوردم، تند تند حرف میزدم، صدایم بلند شده بود، قلبم تاپ تاپ میزد و داشت میآمد تو دهنم. فکر کنم باید دوباره وردنه را به دست بگیرم و حسابی بکوبم.
یلدای ما، تلخ و شیرین گذشت. انشاالله کام همگی شیرین باشد.