باز هم یک سفر کاری. سعی کردم آقای شوشو را همراه خودم بکنم ولی او علاقه ای به شرکت در این سفر نداشت. دفعه قبل مرا تا به محل برگزاری کارگاه برد ولی این بار نمیتوانست. من هم دلم نمیخواست با آن وضعیت دشوار مرا برساند و برگرداند. آن روز به من خیلی خوش گذشت ولی همسرم به خاطر کله شقی و استراحت نکردن نزدیک بود در جاده کشته شود.
به او گفتم با اتوبوس میروم. برای خرید بلیت اتوبوس، نصف روز در اینترنت جستجو کردم. اگر بخواهید بلیت هواپیما برای سفر خارجی بخرید، با اولین جستجو، دهها انتخاب جلوی رویت قرار میگیرد، به خاطر تعدد و تنوع قیمتها و خدمات آدم گیج میشود و نمیتواند سریع بلیت بخرد. وقتی من فقط یک انتخاب دارم، چرا باید نصف روز جستجو کنم؟
چون سامانه اینترنتی خوبی برای معرفی بلیتهای اتوبوس وجود ندارد. اگر یک آدم خوش ذوق، سایت مناسبی برای این کار بوجود بیاورد میتواند درآمد خوبی کسب کند. آنقدر فرصت برای پول در آوردن در این کشور وجود دارد که از شماره خارج است.
بگذریم. من بلیت را رزرو کردم. خرید آنلاین نداشت. پس فقط رزرو کردم.
یکشنبه هفتم دی، همه کارهای مطب و سایت را با منشیام هماهنگ کردم. نظافت مطب، نصب لامپ جدید برای راهرو، ارسال کتاب رایگان همورویید برای ساکنین رودهن و بومهن و پردیس، شروع ثبت نام در کلاس جدید گیس گلابتون، همه و همه را با او هماهنگ کردم. به شکل کتبی نوشتم و به دستش دادم. با او بارها تمرین کردم که چه بگوید و چگونه بگوید. آخرین ایمیلها را فرستادم. کارهای اتوماتیک سایت را تنظیم کردم، برنج، قورمه سبزی و مرغ به اندازه چهار روز برای پدر و پسر پختم. بعد چمدانم را بستم.
چمدان کوچکی برداشتم و یک کیف دستی. مطمئن بودم خیلی چیزها را جا گذاشتهام. من برای هر سفر از دو هفته قبل چمدان میبندم. این بار از بس دلم میخواست همسرم همراهم بیاید که دل و دماغ سفر نداشتم. همه چیز را شب آخر سر هم کردم. در جاده دانه دانه یادم میافتاد چه چیزهایی جا گذاشتم: عینک آفتابی، دمپایی، voice recorder ،حوله حمام. این آخری حکایتی برایم داشت که سر فرصت تعریف میکنم. بدون عینک آفتابی و دمپایی میتوانستم سر کنم. بدون حوله وحمام کردن، نمیتوانستم.
یک روپوش و شلوار تنم بود. یک روپوش و شلوار داخل چمدان، دو تا بلوز گرم،یک ژاکت، دو تا بلوز شلوار برای داخل اتاق، چند جفت جوراب و لباس زیر. شامپو، کرم ضد آفتاب، کرم دور چشم، نرم کننده لب و یک مداد چشم طوسی. والسلام و نامه تمام. کفش ورزشی پوشیدم. من در سفر دوست دارم سبکبار باشم. فقط وسایل ضروری برمی دارم، ولی آنها رابه شکل خوبی بسته بندی میکنم تا بتوانم خودم آنها را حمل کنم.
از اول اینطوری نبودم ها! اولین باری که تنها سفر کردم ۱۷ سال پیش بود. یک ساک بزرگ خریدم. از آنها کلی زیپ دارد و میتوانید به اندازه دلخواه کوچک و بزرگش کنی. اندازه دلخواه من به اندازه قد خودم بود! در آن سفر من عرض شبه قاره هند را طی کردم و سه هفته در سفر بودم. فکر میکردم باید برای ۲۱ روز لباس با خودم بردارم. حمل این ساک بزرگ و مسخره یک طرف، برگرداندن ۲۱ دست لباس کثیف که در گرمای هند گندیده بودند یک طرف دیگر!
راست می گویند: بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
من تا به حال وسیله ضروری سفر را جا نگذاشته بودم. الحمدالله آنقدر دل و دین مان برای این یک دونه شوهر رفته که طاقت دوریاش را ندارم و لیست سفرم را درست نمینویسم. در واقع این بار اصلاً لیستی ننوشتم.
آقای شوشو میخواست مرا به ترمینال برساند، ولی نتوانست برای داروخانه مسوول فنی پیدا کند. پس آژانس گرفتم. از همسرم خواستم یک راننده خوب برایم پیدا کند. گفتم یک راننده میانسال میخواهم که محتاط باشد و قانونمدار. وقتی راننده سر ساعت به در خانه مان آمد، ذوق زده شدم. ولی ذوق زدگیام چندان طول نکشید. زیرا وقتی با چمدان پایین رسیدم دیدم ماشین هست و راننده نیست.
هاج و واج مانده بودم که راننده چی شد. دیدم از خرابه ای بیرون آمد. مرده شور برده! از آژانس تا خانه ما دو دقیقه هم راه نیست چرا اول خودت را سبک نکردی و بعد بیایی اینجا؟ راه افتادیم. از جاده قدیم آمد. وسط آن همه کامیون موبایلش را در آورده و به دوستش تلفن کرده و خوش و بش میکند: "کفترها رو دون دادی؟ باز که خوابی. صدات از ته چاه در میاد." یک دستی رل را گرفته و وسط کامیونها کج و کوله می راند، گفتم: "آقای راننده لطفاً کنار جاده بایستید. تلفنتان که تمام شد راه بیفتید."
- نه خانم! ما از این عادتها نداریم!
دیدم زبان آدمیزاد سرش نمیشه انگار. گفتم: "آقا من میترسم شما در حال رانندگی موبایل حرف میزنید. این کار خلاف قانون است . شما که بهتر از من مقررات راهنمایی رانندگی را می دانید. من یک راننده خوب درخواست کرده بودم." موبایل را غلاف کرد. من هدفون را در گوشم گذاشتم و به درسهایی که در موبایلم ریختهام گوش دادم. او هم مثل بچه آدم تا ترمینال رانندگی کرد.
ترمینال آزادی عجب جای شیک و زیبایی است. حیف که حتی یک تابلوی راهنما نداشت که کجا باید بروم. مجبور شدم از چند باربر، مسیر را بپرسم. حدود ده دقیقه پیاده روی کردم تا به مجموعه ترمینالها رسیدم.
قرار بود سوار اتوبوس ساعت یک شوم. ولی من یازده و نیم به ترمینال رسیده بودم.
- آیا اتوبوس با ساعت حرکت زودتر وجود دارد؟
- بله! تا پانزده دقیقه بعد اتوبوس راه میافتاد.
سریع و ساده بلیت برایم صادر شد. عالی بود. آی لاو یو اتوبوس!
دلم نارنگی میخواست. از صبح میخواستم دو تا نارنگی با خودم بردارم هی گفتم: "بارت سنگین میشه. حالا یک روز نارنگی نخور." ولی مثل زن ویار دار دلم نارنگی میخواست. عجب شکمویی شدم. با این گیس گلابتون شکمو تازگیها آشنا شدم. کپلی است برای خودش. همه خوراکیهای خوشمزه را دوست دارد.
آقای شوشو توصیه کرده بود دو تا صندلی بگیرم. ولی من دلم میخواست یک خانم بغل دستم بنشیند تا با هم دوست بشویم. اما خاطرات بد همسفران قبلی را به خاطر آوردم و به حرف آقای شوشو گوش دادم. چه توصیه خوبی کرده بود. روی یک صندلی خودم نشستم، کیف دستی و پالتویم را روی صندلی دیگر انداختم و راحت نشستم. وقتی دیدم خانمی با پسر سه سالهاش از راه رسید و پسر را روی پایش نشاند و بچه هم اتوبوس را روی سرش گذاشت، دوباره به تدبیر آقای شوشو هزار آفرین گفتم.
اتوبوس تمیز و صندلیها بزرگ و جادار بود. پشتی صندلی عقب میرفت و زیرپایی جلو میآمد. چه کیفی کردم. دو دفعه در ایران سوار اتوبوس شده بودم یک بار تمام مسیر آب باران از سقف سوراخ اتوبوس روی سرم چکه میکرد و یکبار آقایی که پشت سر من نشسته بود از درز بین صندلی به من سیخ میزد. سن کمی داشتم و بلد نبودم اتوبوس را روی سرم بگیرم و حق آن آقا را کف دستش بگذارم. مرتب به خودم میگفتم لابد اشتباهی دستش به من میخورد. آخر سر خانم مسنی که پیشم نشسته بود به آقاهه توپید و راننده را صدا کرد.
ما وظیفه داریم به دختران مان بیاموزیم از خود دفاع کنند. ولی متاسفانه آنها را تا هجده سالگی چشم و گوش بسته نگه میداریم. بعد بدون هیچ آموزشی دختران مان را به وسط جامعه میفرستیم. بقیه افراد جامعه هم مثل دختران مان آموزش ندیدهاند. به خاطر یک جامعه آموزش ندیده، دختران تحصیلکرده ما سه راه در پیش میگیرند، به کنج خانه برمی گردند و عطای حضور در جامعه را به لقایش میبخشند یا خشن و مردانه میشوند یا مورد سوءاستفادههای عاطفی و جسمی قرار میگیرند.
ادامه دارد...