بخش اول را اینجا بخوانید.
سفر با اتوبوس عالی بود. همسرم تلفن کرد. پرسید: "کجا هستی؟" من نمیدانستم. داشتم خودم را براش لوس میکردم میگفتم یه جایی که چند تا درخت داره و یه تیکه ابر. خانمی که در صندلی جلو نشسته بود برگشت و بهم گفت کجا هستیم. عزیزان دل! اگر مکالمه کسی را گوش ایستادهاید دستکم به روی خودتان نیاورید !
من دوست دارم با آدمها گپ بزنم. یادتان هست که گفتم به هوای دوست شدن با آدمهای جدید میخواستم یک صندلی بگیرم. فکر کنم کم کم شبیه به میس مارپل بشوم. به همین دلیل از فضولی دوست مان استفاده کردم و سر صحبت را باز کردم. در مورد جایی که میخواستم بروم سؤال پرسیدم. یادتان باشد برای باز کردن سر صحبت میتوانید از سوالاتی که با چگونه - کجا -چطوری استفاده کنید.
What - who - where
فضولی هم نکنید: "از کجا آمدی و به کجا میروی؟ چرا میخواهی بروی؟" بلکه راهنمایی بخواهید. تعریفی از آنها بکنید. یا نظرشان را در مورد آب و هوا و جایی که عازم آن هستید یا وسیله نقلیه ای که سوارشان هستید بپرسید. دوستانی که از کارگاه "چگونه همسر دلخواه خود را جذب کنید؟" استفاده کردهاند با یک تمرین جادویی اجتماعی شدن آشنا شدهاند. تمرینی که انجام آن چهل روز طول میکشد و زندگی شما را بکلی تغییر خواهد داد. امیدوارم از این تمرین بخوبی استفاده کنند.
من از آن خانم تعریف کردم و گفتم: "معلوم است شما خانم دقیقی هستید و اینجا را هم خوب میشناسید. ممکنه مرا راهنمایی کنید چطوری به ... بروم؟" او و دوستش گفتند خودشان به همانجا میروند. ده دقیقه پیاده روی دارد که میتوانم همراهشان بروم. چند جمله دیگر هم رد و بدل کردیم. ولی وقتی اتوبوس ایستاد قبل از این که من دست و پای خودم را جمع کنم، دیدم دارند ناپدید میشوند. دنبالشان دویدم و پرسیدم: "آیا میتوانم همراهتان بیایم؟ اگر مزاحم هستم فقط راه را نشانم بدهید." گفتند مزاحمشان نیستم و میتوانم کنار آنها قدم بزنم. در مورد سفر مهیجی که به تهران داشتند و سه شبانه روز خوشی که با دوستانشان گذراندند، برایم تعریف کردند. وقتی به محل مورد نظر من رسیدند، گفتند: "همینجاست!" و بدون هیچ مکثی رفتند. من باز دنبالشان دویدم، ازشان تشکر کردم و برایشان آرزوی روزهای خوشی کردم.
همانطور که در پست قبلی نوشتم متاسفانه دختران ما بدون آموزش، در جامعه رها میشوند.
به آنها یاد ندادهاند "به مکالمات خصوصی کسی گوش نده. اگر شنیدی به روی خودت نیاور. چون آدمها از فضولی شما خوششان نمیآید."
ولی به آنها گفتهاند: "با غریبهها حرف نزن! با غریبهها راه نرو!" بعد از این که آن حرکت فضولانه زشت ازشان سر زد و من بجای مقابله به مثل رفتار خوشایندی نشان دادم، یادشان آمد: "اوه! این غریبه است! نباید با او حرف زد و با او راه رفت." پس سعی کردند مرا جا بگذارند.
وقتی من همراهشان رفتم، فهمیدند که همراهی من تا صد قدم آن طرف تر برایشان خطری ندارد. از مصاحبت من لذت بردند و حتی اعتماد کردند و چند مطلب که لازم نبود به غریبه ای بگویند، برایم تعریف کردند.
ولی متاسفانه به آنها آموزش داده نشده که شبکه آشنایی خود را توسعه بدهند. تأثیر خوبی از خود به جا بگذارند. آدمها را به یک لبخند مهمان کنند. دست گرمی به دستش بدهند. اگر کارت ویزیت دارند، رد و بدل کنند.
متاسفانه آنها با این "ندانستنها"، موقعیتهای خود را یکی بعد از دیگری از دست میدهند. چه در مورد ازدواج چه در مورد پیدا کردن کار و افزایش درآمد. اگر پانزده ثانیه وقت میگذاشتند، میتوانستند تأثیر ماندگار در ذهن من باقی بگذارند. شاید برایشان مفید بود.
من به عنوان یک خانم میانسال که معلوم است تحصیلکرده هستم، آن هم وسط خیابان، چه خطری میتوانستم برایشان داشته باشم؟ در حالیکه آنها کارهای خطرناکی در تهران انجام داده بودند که نوشتن ندارد.
راستی ننوشتم کجا رفتم و چرا رفتم. من به مازنداران و برای شرکت در یک سمینار رفتم.