بخش دوم سفر را اینجا بخوانید
وقتم را طوری تنظیم کرده بودم که قبل از تاریکی به شهر مورد نظرم برسم. وقتی وارد محل اقامتم شدم به مسئولین کمپ گفتم حولهام را جا گذاشتهام. آنها لطف کردند و برایم حوله تهیه کردند. وقتی برای یک حوله پرپری قهوه ای بدرنگ چهل هزار تومان پرداخت کردم، فوری به آقای شوشو زنگ زدم و گفتم:
- من برای آماده شدن برای سفر دست کم دو هفته وقت میخواهم. از بس تو به من میخندی، این بار شب آخر وسایلم را بستم. کلی چیز جا گذاشتم. الان هم برای حوله چهل هزار تومان پول دادم.
- تو از دو هفته قبل وسایلت را بچین، من هم میخندم. مگه چی میشه؟ هم تو وسایلت را کامل میبندی، هم من یک خنده سیر میکنم.
- یعنی قبول نداری تقصیر تو است که من حولهام را جا گذاشتم؟
- آهان! از آن جهت! بله عزیزم. من مقصر هستم. تو بی عیب و نقص هستی!
کلی خوش خوشانم شد و گفتم: "چقده خوبه آدم شوشو داشته باشه. دیگه برای پیدا کردن مقصر، راه دوری نمیره."
هوا خنک بود و مثل ابریشم روی پوست آدم می نشست. بوی خوشی هم در فضا پراکنده بود. هوای دماوند سبک و مطبوع است ولی سرما مثل تیغ روی صورت آدم خط میاندازد. با کسی هم شوخی ندارد. ولی در استان مازندران، هوا لطیف و خوشبو است. خوش به حال شمالیها. فکر کنم قدم بعدی ما کوچ به شمال باشد. از بس که من و همسرم اینجا را دوست داریم.
یکی از بزرگترین آرزوهای من این است که در دریاکنار ساکن بشویم. بچه که بودم خدابیامرز عمهام، ویلای بزرگی در آنجا داشت. ما هر تابستان دستکم یک هفته مهمان او بودیم. بهشت کودکیهای من دریاکنار است. ساختمانهای یزرگ و شیک، حیاطهای دلباز، هوای عالی، بازی بازی بازی.
الان از وضعیت دریاکنار خبر ندارم شاید محیط عالی آن زمان را نداشته باشد. ولی دلم میخواهد همراه همسرم در ویلایی در دریاکنار یا جایی بهتر از آن ساکن بشوم. اینجا مینویسم که هم خودم یادم باشد و هم خدا.
طفلک عمه، وقتی زمینگیر شد به همراه یک پرستار به همان ویلای زیبا فرستاده شد تا از دنیا رفت. خدا رفتگان شما را هم بیامرزد.
در کمپ با سه خانم نازنین هم اتاق بودم. دوستان دلشان میخواست دیرتر بخوابند و از مصاحبت سایرین استفاده کنند. ولی من سر ساعت یازده خوابیدم تا بتوانم صبح زود بیدار شوم. زیرا برنامه ما از ساعت شش صبح شروع میشد.
سه شنبه، چهارشنبه و پنجشنبه را ورزش کردیم، آموختیم و تمرین کردیم. ورزش سر ساعت شش شروع میشد. چه ورزشی بود. به به! تصور کنید نیمه تاریک دم سحر، هوای مه آلود و معطر، رو به منظره جنگلی ورزش کنی. خدایا سپاس!
حق با همسرم است. من اقامت در کمپها و گروهها را دوست دارم. چون گروههای همفکر، سطح انرژی بالایی بوجود میآورند. مثل شنا در آب زلال، روح آدم شاداب میشود.
چهارشنبه آخرین روز سال 2014 بود که دسته جمعی به جنگل رفتیم. از ما خواسته شد در سکوت قدم بزنیم. کاش یاد بگیریم با احترام به جنگل وارد شویم. مردمان خردمند قبل از ورود به جنگل، از درختان اجازه میگیرند. درختان قرنها پیش از ما در آنجا حضور داشتهاند و صاحبان راستین جنگل هستند. زمین پوشیده از گل بنفشه وحشی بود. تا به حال چنین گلی را ندیده بودم و نمیدانستم این گیاه فقط در زمستان گل میدهد. چه هوای خوشبویی. خدایا اگر مردم اینجا، "زندگی" میکنند، ما داریم چه کار میکنیم؟
راه پیمایی در جنگل و تمرینهای سخت مرا از پا انداخته بود. به همین دلیل در جشن و سرور تحویل سال 2015 شرکت نکردم. حمام کردم و با خوشحالی به رختخواب خزیدم تا تن فرسودهام لختی بیاساید. سرم به بالش نرسیده بود که خوابیدم. با کوبیدن در از خواب پریدم. فکر کردم مسئله اورژانسی و حادی پیش آمده است. سراسیمه به دم در دویدم. دوستان برایم کیک آورده بودند. به به! چه کیک خوشمزه ای.
اگر ویدئوی پایین باز نمیشود، این لینک مستقیم است.
ادامه دارد...