بخش سوم سفر را اینجا بخوانید
از خوشیهای سفر گفتم. از ناخوشیهایش هم بگویم. من دوشنبه رودهن را ترک کردم. آقای شوشو از سه شنبه با تب و بدن درد در رختخواب افتاد. بقدری از شنیدن این خبر پریشان شدم که دوستان پرسیدند: "چی شده؟" و من زدم زیر گریه! من آنجا دوبار به خاطر شوهر بیمارم گریه کردم. میدانستم آنفولانزاست و با چند روز استراحت خوب میشود، ولی از این که پیش او نبودم تا یک لیوان آب به دستش بدهم، و از تصور رنج او گریهام میگرفت. دو بار ازش پرسیدم: "میخواهی برگردم؟" پاسخ او منفی بود.
روز اول پنج بار پرسیدم: "شیر گرم خوردی؟"
- شیر نداریم.
- خب! پسر برود از سر خیابان یک بطری شیر بخره
- باشه
-
این مکالمه پنج بار تکرار شد. اولین بار ساعت هشت صبح و آخرین بار ساعت ده شب. آن شب نه تنها ناراحت بودم که عصبانی هم شده بودم. ولی یکمرتبه به خودم آمدم و متوجه اشتباه خودم شدم. روزهای بعد هیچ اسمی از شیر نبردم. خدایا چقدر عاقل شدهام. اگر پنج سال پیش بود، من فوری به پسر زنگ میزدم به او میگفتم: "تو باید مواظب پدرت باشی. همیشه او مراقب تو است، حالا نوبت تو است. برو برایش شیر و سوپ بخر!"
بعد پسر نه تنها شیر نمیخرید، بلکه گریه کنان پیش پدرش میرفت که گیس گلابتون مرا دعوا کرده و بهم دستور داده است. بعد پدر به جان من میافتاد. من هم انگشت به دهان میماندم که مگر چه گفتهام؟ چه کردهام؟ چه زن بابا بازی ای درآوردهام که یکی گریه میکند و یکی هوار می زند: "به پسر من چه کار داری؟"
این بار به خودم گفتم:
پسر جوان نوزده ساله باهوشی است که حتماً متوجه میشود پدرش بیمار است و نیاز به مراقبت دارد. پس لازم نیست واضحات را به او یادآوری کنم. لابد دلیلی دارد که شیر نمیخرد. شیر خریدن کار شاق و دشواری نیست که پدر خجالت بکشد از پسرش درخواست کند. لابد دلیلی دارد که نمیخواهد از پسرش درخواستی بکند. آن دو عاشق یکدیگر هستند و جانشان به جان بسته. حالا این وسط من چه کارهام که بخواهم به پدر و پسر یاد بدهم با هم چگونه رفتار کنند؟ خودشان میدانند.
از عصبانی بودن دست کشیدم و به غمگین بودن ادامه دادم. اول ازدواج مان اصلاً اینقدر عاقل نبودم. مدام سعی میکردم رابطه پدر و پسر را اصلاح کنم. در حالیکه رابطه آن دو عالی است و نیازی به اصلاح ندارد. هر دو راضی هستند. به قول معروف: این راضی، آن راضی، گور پدر ناراضی!
قرار بود آقای شوشو پنجشبه پیش مادرش برود. شب آنجا بماند و جمعه دنبال من بیاید. تا صبح جمعه مدام میگفت: "خودم میام دنبالت" صبح جمعه بالاخره قبول کرد نمیتواند دنبال من بیاید. من با یکی از خانمها برگشتم. بله! من با بنز رفتم و با تویوتا سوزوکی برگشتم. چه همسفر خوبی است این خانم نازنین. یک خانه سالمندان را اداره میکند. خانمی بااراده، فهمیده، متواضع و مهربان. تا کرج با هم گپ زدیم و به صدای زیبای دریا دادور گوش دادیم.
در کرج از هم جدا شدیم. من با مترو به تهران آمدم. آخیش! بالاخره سوار متروی کرج هم شدم. ساخت این خط مترو، آخرین کار اجرایی پدرم است. او در پایان ساخت این خط مترو بالاخره حاضر شد بازنشسته شود. در ایستگاه گلشهر سوار متر شدم و در ایستگاه صادقیه پیاده شدم.
میتوانستم همانجا یک تاکسی بگیرم، ولی چون میخواهم راننده خوبی داشته باشم، برای مسافتهای طولانی همیشه از آژانس، تاکسی میگیرم. اینطوری اگر راننده بد رانندگی کند، میتوانم گزارش بدهم و در مقابل رفتارهای ناشایست بعضی آقایان مراقبت میشوم.
ده دقیقه ای روی پیاده روهای پر از چاله چوله تهران، چمدانم را دنبال خودم خرکش کردم. ولی نشانه ای از آژانس پیدا نکردم. وارد یک عکاسی شدم و از مسئول پذیرش آنجا کمک خواستم. خانم خوشروی نازنینی بود. شماره یک آژانس خوب را به من داد. من به آژانس زنگ زدم و مقصدم را گفتم و تاکید کردم راننده خوبی میخواهم.
تاکسی آمد. سوار ماشین شدم. چشمتان روز بد نبیند، جناب راننده چنان ویراژهایی در ترافیک سنگین تهران داد که شروع کردم به جیغ کشیدن:
- آقا! همینجا بایستید. من پیاده میشم. من با شما هیچ جا نمیام. این چه جور رانندگی است. واستا می خوام پیاده بشم.
-
آقاهه قول داد خوب رانندگی کند. خدا وکیلی هم تا خانه مان آب در دلم تکان نخورد. باز هم هدفونم را در گوشم گذاشتم و به درسها گوش دادم.
به خانه که رسیدم صورت تبدار شوهرم را بوسیدم و اشک ریختم. برگهای گلدان خانه هم زرد شده بود. فردا صبح، تب همسرم قطع شد و به سر کار رفت. گلدان هم سبز و سرحال شد.
زن، چشم و چراغ خانه است.