امروز به جاده زدیم تا جایی جدید را کشف کنیم. وارد جادهای کوهستانی شدیم و در پیچواپیچ جاده پیش رفتیم. آقای شوشو دلش میخواست به جاده همیشگی برگردیم. بهش گفتم: "برای چند لحظه فکر کن مارکوپولو هستی. تو قدم به سرزمینی ناشناخته گذاشتهای و میخواهی جهانی تازه را بشناسی. مردم به قلب جنگلهای آمازون میزنند. رانندگی در جادههای آسفالته کشور خودمان که کار بزرگی نیست." او متوجه منظورم شد و با این قصد سفر اکتشافی خود را ادامه دادیم. عجب اکتشافی شد.
تپههای پوشیده از برف یکی پس از دیگری پدیدار گشت. زمستان عجب عشوهگر است. قدمبهقدم می استادیم و از منظرههای نفسبر عکس میگرفتیم. یکمرتبه روستایی بسیار آباد جلوی پایمان سبز شد. چه ویلاهایی، چه خیابانبندی زیبایی، چه چراغهای زیبایی برای روشنایی کوچهها. از ماشین پیاده شدیم و با دهان باز شروع به گشتن در آن روستای دورافتاده کردیم. خدایا! اینجا کجاست؟ چرا اینقدر شیک است؟ چرا تا حالا اسمش را نشنیده بودیم؟ خانههای اینجا محلی نیست. خیابانبندی اینجا در بهترین نقاط تهران وجود ندارد. اینجا کجاست؟
یکمرتبه یک مغازه لباسفروشی شیک دیدیم. ایبابا! راستی اینجا کجاست؟ چنین مغازهای در بالا شهر تهران کمتر به چشم میخورد. چرا کسی در این روستای دورافتاده برای ساختن این مغازه زیبا سرمایهگذاری میکند؟
خب ... گفتم که از بس نوشتههای آگاتا کریستی را خواندهام، دارم شبیه میس مار پل میشوم! داخل مغازه شدم. آقای شوشو همراهم نیامد. با خانم خوشروی مغازهدار سر صحبت را باز کردم. او صدایی دلنشین داشت. به او گفتم ما برای دیدن کوههای برفی راه افتاده بودیم و یکمرتبه سر از اینجا درآوردیم. اینجا کجاست؟
- پاریس کوچولو!
- من هم احساس کردم در یک روستای اروپایی قدم میزنم. بویژه مغازه شما خیلی شیک و زیباست. من بکلی مبهوت شدهام که اینجا کجاست.
موقع خداحافظی کارت ویزیتم را به او دادم و کارت مغازه او را گرفتم. همراه آقای شوشو به قدم زدن در آن روستای زیبا ادامه دادیم. یکمرتبه سانتافهای کنارمان ایستاد و گفت:
- بیا بالا دکتر. بریم خونه ما چایی بخوریم.
همون خانومه بود. میترسیدم آقای شوشو غریبی کند و دلش نخواهد این دعوت صمیمانه را بپذیرد. در کمال تعجب دیدم زودتر از من سوار ماشین شد. خانم شعبانی ما را در کیلان گرداند و سپس به خانه مجللش برد. او و همسرش از پنج سال پیش در این جا ساکن شدهاند. همسرش کارخانهدار است و او مزون دار. همه جای آن خانه زیبا را به ما نشان داد:
· باغی که با سیستم قطرهای آبیاری میشود
· باغچه کرت بندی شده سبزیجات
· استخر زیبا و آلاچیق دلانگیز کنار آن
· رودخانهای که از کنار خانه میگذرد و جای دنجی که برای تابستان در کنار رودخانه فراهم شده است
· تنور خانگی (البته بیشتر جنبه دکوری داشت)
· خانه بسیار بزرگ و باشکوه با تابلوهای زیبای امپرسیونیستی
· گلخانهای بزرگ داخل خانه
آقای شعبانی پختن ناهار را به عهده گرفته بود: شود پلو. کنار آن زوج دوستداشتنی چای نوشیدیم و گپ زدیم. آن دو بقدری مهربان و نازنین بودند که آقای شوشو بسرعت به آنها جوش خورد. ما برای اکتشاف سرزمینهای جدید رفتیم، ولی "دوستان جدید" پیدا کردیم. آن هم چه دوستانی. به قول معروف در آسمان دنبالشان میگشتیم و روی زمین آنها را یافتیم.
بعضیها ده بیست سال است از کشور ایران رفتهاند و هنوز احساس تنهایی میکنند. آنها میگویند فقط مامانم، فقط بابام، فقط خانواده خودم. انگار نه انگار که همه ما خواهر و برادریم. انگار هیچ آدمی ارزش دوست شدن و دوست داشته شدن ندارد، غیر از مامان و بابا و چند نفر دیگر. بعضیها ذهن محدودی دارند.
واقعیت این است که ما هفت میلیارد خواهر و برادر داریم و مطمئننا بسیاری از آنها میتوانند برای ما دوستان خوبی باشند. بیاییم بین خودمان و آدمهای دیگر خط نکشیم. آدمها را به غریبه و خودی تقسیم نکنیم. قلب مان را به اشتراک بگذاریم. عشق بدهیم و عشق بگیریم. دنیا حول محور "عشق" میگردد.
روز جمعه ما با مهماننوازی دو انسان نازنین روشن و زیبا شد. قلب مان از محبت آنها گرم شد. از آنها صمیمانه تشکر میکنم و امیدوارم بزودی آنها را ببینم.
راستی! یک خبر درگوشی: من و آقای شوشو خیال داریم آخر هفته یک جایی برویم. امیدوارم جای خوبی باشد. وقتی برگشتم خوب و بدش را تعریف خواهم کرد. منتظر یک سفرنامه توپ باشید!