دلم میخواست آخر هفته به جایی برویم که تا به حال نرفتهایم. یک مکان خاص مورد نظرم است. وقتی آنجا را به آقای شوشو معرفی کردم، گفت: احساس خوبی نسبت به این سفر ندارد. همانطور که میدانید همسرم در سفر بسیار محتاط است و فقط به جاهایی میرود که از مقبولیت آن اطمینان کامل داشته باشد. به خوش بینی من هم هیچ اعتمادی ندارد. دوستانی که سفرنامه هندیجان نامه را خواندهاند، بخوبی از تفاوت دیدگاه من و آقای شوشو در مورد سفر باخبرند.
وقتی تردید او را دیدم پس کشیدم. من دوست دارم در سفر خوش باشم. در سفر، کشاندن یک همراه ناراضی به دنبال خود، بسیار ناخوشایند است، ولی دیدم او اصرار دارد این سفر را تجربه کند. میگفت: "احساس خوبی ندارم، ولی دلم میخواهد تجربه کنم."
من از مسئول تور پرسیدم آیا صلاح است در این فصل به آنجا برویم و ایشان با صداقت کامل توصیه کردند در این فصل از این سفر خودداری کنیم. از قصد اسم آنجا را نمیبرم. چون خیال دارم حتماً به آنجا بروم و خوب و بدش را برایتان بنویسم. اگر جای خوبی باشد چه بهتر که در موردش تبلیغ شود و اگر جای خوبی نیست بیخودی تبیلغ کنم که چه شود.
خطر این سفر از بیخ گوش آقای شوشو گذشت. ولی گویا او مصر بود تجربه جدیدی داشته باشد. زیرا گفت:
- من تا به حال به کاشان نرفتهام. آیا جای خوبی است؟
- جای خوب از نظر من و تو متفاوت است. من وقتی به باغ فین رفتم چند ساعت مثل دیوانهها در باغ سرگردان بودم و با امیرکبیر درددل میکردم. در حمام فین از شدت تأثر داشتم بیهوش میشدم.
من بارها به ابیانه رفتهام و باز هم از تماشای پیرزنان شلیته پوش و باسواد آنجا سیر نمیشوم.
سر مزار سهراب نرفتهام ولی دوست دارم نرم و آهسته به سراغش بروم.
من عاشق یزد و کاشانم. ولی نمیدانم تو آنجا را دوست داری یا نه. به علاوه نمیدانم الان فصل خوبی برای سفر به کاشان هست یا خیر.
دیدم باز هم منصرف نشد و با همت عالی و موشکافی هتلهای کاشان را بررسی کرد. چند تا هتل خوب پیدا کرد.
ولی دست آخر به همان موضع همیشگیاش برگشت:
- نظرت چیه که بریم شمال.؟
ای جانم! وقتی به دوبی میرویم آقای شوشو قبل از سفارش غذا، تقریباً نیم ساعت دور فود کورت راه میرود و بررسی میکند و بعد برای ناهار و شام
KFC
سفارش میدهد.
- من که عاشق مازندران و گیلانم. برویم.
پسر هم از این سفر استقبال کرد. به قول خودش دو ساله به شمال نرفته است. در حقیقت طفلک دو سال است که هیچ جا نرفته. این نظام آموزشی بیمار و مدرک گرایی ما ایرانیها دارد حسابی کفریام میکند. اگر بعد از این همه درس خواندن، پولی دربیاید اشکالی ندارد، ولی تحقیقات علمی بیست ساله دکتر استانلی و دکتر دانکو (نویسندگان کتاب همسایه میلیونر) نشان داده احتمال ثروتمند شدن دکترها بسیار کم است. یک وقتی به این موضوع خواهم پرداخت، ولی فعلاً به سراغ سفر خود برگردیم.
در همان هتل سالار دره که معرف حضورتان هست جا رزرو کردیم. دو تا اتاق. یکی دو تخته و یکی یک تخته. قرار شده صبح پنجشنبه حرکت کنیم و ظهر جمعه برگردیم. از حالا هر سه با هم قرار گذاشتیم غرغر، نق نق و بهانه گیری ممنوع است.
آخ جون! میخواهیم جنگلهای کیاسر را ببینیم!
زمانی که چند ماهه بودم پدرم راه جنگلی جنگل کیاسر را میساخت. مادرم مثل یک شیرزن، بچه چندماهه را زیر بغلش زده و همراه همسرش به آن جنگل زیبا رفته بود. او در کلبه ای مستقر شده بود که نه آب داشت و نه برق. سقف کلبه با ساقههای برنج پوشانده شده بود. برای این که گرد خارش آور شالی روی تن ساکنین نریزد، به سقف روزنامه چسبانده بودند.
پدرم شبی از صدای خش خش بیدار میشود. صدا از سقف بود. چراغ قوه را از کنار تخت برمیدارد و نور آن را به سقف میاندازد. میبیند ماری روی روزنامه، بالای سر من چنبره زده است. گویا مارهای جنگل کیاسر برخلاف مارهای آبی شمال، سمی و خطرناک هستند. پدرم مرا از گهواره برمی دارد و از اتاق خارج میشود. دم در اتاق میایستد و مادرم را آرام صدا می زند و با آرامش به او میگوید لطفاً از اتاق بیا بیرون.
مادر بیست ساله مرا تجسم کنید که نیمه شب از خواب ناز بیدار میشود و میبیند همسرش دم در اتاق بچه به بغل ایستاده و با ظاهری آرام به او میگوید از اتاق بیا بیرون. قضیه بسیار مشکوک بوده و مادرم نیمه خوابالود و گیج خواب با پدرم یک و بدو میکند و میخواهد بداند چرا باید تختخوابش را ترک کند. پدرم نمیخواسته مار را به او نشان بدهد. مبادا مادرم جیغ بکشد و مار حرکت کند و روزنامه نازک پاره شود. آن چند دقیقه برای پدرم مثل چند سال میگذرد . خیس ازعرق ترس، بالاخره توانسته مادرم را راضی کند از اتاق خارج شود. بعد چراغ قوه را به سقف انداخته و گفته به خاطر این!
آن شب کجا رفتهاند نمیدانم. فردا صبح یک مارگیر حرفه ای برای بدام انداختن مار به آنجا میآید. او مار را شکار نموده و میگوید مار سمی و خطرناک بوده است.
من و مادرم از جنگلهای کیاسر میرویم و هرگز باز نمیگردیم. نمیدانم در طول مدتی که پدرم در کار ساختن آن جاده بوده، من و مادرم کجا اقامت داشتیم.
پس از چهل و شش سال میخواهم به جایی بر گردم که شبی یک مار سمی بالای سرم چنبره زده بود. افسانهها می گویند مار روی گنج چنبره می زند. براستی که هریک از ما، گنجی بزرگ درون خود پنهان داریم. به شرط آن نیم نگاهی به درون خود بیندازیم. گاهی اوقات ما بقدری سرگرم دنیای بیرون هستیم و خود را گرفتار مسائل کوچک و کم اهمیت میکنیم که گنج درونمان را از یاد میبریم.
شما باارزش و یگانهاید. شما بی نظیرید. شما گوهر یکدانه اید. به شرطی که قدر خود را بدانید.
مثل همیشه از شما میپرسم: آیا خود را دوست دارید؟ و اگر جواب شما چندان مثبت نیست، توصیه می کنم اینجا را بخوانید.
ادامه دارد...