(بخش قبلی سفر را اینجا بخوانید)
بعد از ناهار گفتم: میخواهم بخوابم .
آقای شوشو گفت: من میخواهم به جنگل بروم !
خدای من! یعنی ساعت بیولوژیک دو نفر این همه فرق میکند؟
چنان وا رفتم که دلش برای من سوخت. گفت: خب... بریم بخوابیم .
- اگر تو خوابت نیاید که عمرا نمیگذاری من بخوابم
- من که نمیخوام مردم آزاری کنم
- راستی راستی نمیخوای؟ !
- نه بابا! این چه فکریه. تو بخواب. من هم کتاب میخوانم. یک جوری سر خودم را گرم میکنم .
به اتاقمان رفتیم و موبایلهایمان را روی سایلنت گذاشتیم و خوابیدیم. چه خوابی! انگار چند ماه بود نخوابیده بودیم. ساعت پنج از خواب بیدار شدیم. یک شماره تلفن ناشناس دوبار به من تلفن کرده بود. به آن شماره زنگ زدم. پاسخ نداد. من و آقای شوشو برای گردش در باغ دلپذیر هتل سالار دره به راه افتادیم. پسر ما را همراهی نکرد. من و آقای شوشو راه رفتیم و گپ زدیم و عکس گرفتیم. آن شماره ناشناس تلفن کرد .
گفت: سردبیر مجله راز است، دکتر شمیسا .
چقدر خوشحال شدم. دکتر شمیسا به من تلفن کرد و گفت: سایت شما را دیدم، اگر مایلید برای ما مقاله بفرستید. به زبانی ساده برایم توضیح داد انتظار دارد چگونه بنویسم تا با قالب مجله متناسب باشد. قلم و کاغذ دم دستم نبود. آقای شوشو تند روی اپلیکیشن کالرنت یادداشت برمی داشت. از خوشحالی روی ابرها بودم. مقالات دکتر را خوانده بودم. از برخورد محبت آمیز و متواضعانهاش لذت بردم. به علاوه این اولین بار بود که یک سردبیر بهم تلفن میکرد .
دکتر گفت: شنبه یک مقاله بفرستم.
- دوشنبه بفرستم؟
- فرصت نیست و باید مجله را زود ببندیم.
قول شنبه را دادم. مدتی بود مجله راز نخریده بودم و از قالب جدید آن بیخبر بودم. آقای شوشو مرا به ساری برد و کلی گشتیم که یک دکه روزنامه فروشی باز که مجله راز را داشته باشد، پیدا کردیم. از بازار محلی پرتقال خریدیم. من از فروشنده پرسیدم: «چرا امسال پرتقالها اینجوری است؟ انگار پرتقال سال گذشته را از سردخانه درآوردهاند و میفروشند. الان که فصل پرتقال است. گفت: سرما مرکبات را زده. امسال خبری از مرکبات تازه نیست. یک کیلو پرتقال خونی خریدیم. فریاد میزد که مانده است. ولی دلمان میوه میخواست .
وقتی به هتل برگشتیم پدر و پسر گرسنه بودند. به سالن غذاخوری رفتیم. آنها غذا خوردند و من کرم کارامل نوش جان کردم. آخیش! سر دلم مانده بود .
بعد به اتاق برگشتیم. من تند تند مجله راز را ورق زدم تا از محتوای کلی آن باخبر شوم و سایتم را زیر و رو کردم تا یک مقاله حاضر و آماده که در قالب دلخواه دکتر شمیسا بگنجد پیدا کنم. پستهای سایت ۳۰۰-۵۰۰ کلمه هستند تا خواندن آن برای وبلاگ خوانها ساده باشد. کسانی که آنلاین مطالعه میکنند در خواندن کم حوصلهاند. مقالههای طولانی حوصلهشان را سر میبرد. مگر اینکه سرتاسر آن داستانی هیجان انگیز و شیرین باشد. ولی کسی که مجله ورق میزند، دوست دارد مقاله ۸۰۰-۱۰۰۰ کلمهای بخواند. کتابخوانها که به کمتر از ۳۰۰۰۰-۴۰۰۰۰ کلمه راضی نمیشوند. معمولا با همان یک جلد کتاب هم راضی نمیشوند و کتابهای بعدی را میخوانند. به همین دلیل پستهای سایت برای مجله مناسب نیست. باید روی آن کار کنم تا بتوانم آنها را در قالب مناسب دربیاورم. ولی کو فرصت این کار؟! دکتر شنبه از من مقاله میخواست .
شب زود خوابیدیم. به آقای شوشو گفتم: چه مسافرت بخور بخوابی !
اینجوری مسافرت که به آدم نمیچسبه. آدم باید وقتی مسافرت میکند آنقدر راه برود که کف پایش تاول بزنه و از خستگی تمام استخوانهایش قرچ قروچ صدا کند. وگرنه خانهمان میماندیم. میخوردیم و میخوابیدیم. نه با آدم جدیدی حرف زدیم. نه جای جدیدی رفتیم. نه کار تازهای کردیم .
پرسید: از وقتی با من مسافرت میکنی چه موقع در مسافرت پوست کف پایت ور آمده و استخوانهایت خرد شده؟
گفتم: بگذار بشمرم
سفر مشهد که دورادور مشهد را برای پیدا کردن یک لقمه غذا گشتیم .
سفر اصفهان که زیرآفتاب تموز کباب شدیم .
سفر کوش آداسی که ده شب از خستگی بیهوش میشدیم و از هفت صبح دنبال گردش بودیم. روز آخر هم ۲۸ ساعت نخوابیدیم .
در سفر هند که شما به محض نشستن در هواپیما و قبل از اینکه هواپیما از باند فرودگاه بلندشود از شدت خستگی و بی. خوابی به خواب که چه عرض کنم به کوما رفتی .
باز هم بگویم؟
- نه همین چند تا کافی است. چرا ما موقع سفر این قدر به خودمان سختی میدهیم؟
- چون ذات سفر همین است .
ما بنده عادتهای هستیم و خیلی زود عادت میکنیم. به همین دلیل بسرعت در یک دایره بسته و زندگی یکنواخت گیر میافتیم. اگر تن به روزمرگی بدهیم کم کم شعله درونیمان خاموش میشود. ممکن است افسرده شویم. ممکن است بدون خلاقیت شویم. ممکن است حسود، خشن و تنگ نظر شویم زیرا میبینیم عمر عزیزمان مثل باد میگذرد و ما سر جای خود ایستادهایم .
بعضیها برای فراراز یکنواختی دست به کارهای خطرناک میزنند: مثلا وارد روابط نامشروع میشوند، قمار میکنند یا مواد مخدر مصرف میکنند. یکی از راههای فرار از یکنواختی، سفر است. اگر ذهن به یکنواختی عادت کند، زود پیر میشود. البته راههایی سادهتر و ارزانتر هم وجود دارد ولی یکی از راههای کلاسیک مهیج کردن زندگی و وسعت دادن به افق فکری، سفر است. سفر کردن، ذهن ما را جوان میکند . ولی اگر در سفر همه چیز قابل پیش بینی و تکراری باشد، ماهیت اصلی خود را از دست میدهد .
ما به دنیا نیامدهایم که بخوریم و بخوابیم. ما مجبور هستیم بخوریم و بخوابیم. خدا را ما را چنین ساخته و حتما حکمتی در محدودیتهای ما وجود دارد .
ما این مکالمه را با هم داشتیم و من نمیدانستم قرار است فردا یکی از بهترین سفرهای خانوادگی خود را تجربه کنیم .
ادامه دارد...