(بخش قبلی سفر را اینجا بخوانید)
جمعه ۱۰ بهمن ۱۳۹۳
شب چنان خوابیدیم که انگار یک جفت خرس به خواب زمستانی فرو رفتهاند. همانطور که تعریف کردم من یک بار از روی تخت به زمین افتادم. گویا پتوی دونفره را مرتب از روی آقای شوشو میکشیدم و همه آن را دور خودم میپیچیدم. آن طلفک بیچاره بدون لحاف مانده بود. با تمام این تفاصیل، خوابی عمیق و شیرین را تجربه کردیم .
آقای شوشو مرا ساعت هشت صبح بیدار کرد. لباس پوشیدیم و برای صبحانه خوردن پایین رفتیم. به اتاق پسر تلفن کردیم واو را هم بیدار کردیم . متاسفانه صبحانه هتل سالار دره چندان چنگی به دل نمیزند. من در فرم نظرسنجی ضمن تشکر از تمیزی هتل، برخورد خوب کارکنان و محیط دلچسب و زیبای هتل پیشنها د کردم کیفیت صبحانه را ارتقا بدهند.
من نان پنیر و شیر گرم که با عسل قلابی شیرین شده بود، خوردم. من روی کیفیت عسل حساس هستم. دماوندیام دیگر. عسل خوب را میشناسم. یک وقتی من و آقای شوشو خیال داشتیم عسل صادر کنیم. ولی چون از صادرات سررشته نداریم کارمان در حد جمع آوری اطلاعات باقی ماند. لابد حد س میزنید که "من" اطلاعات را جمع آوری کردم. یک پوشه کامل اطلاعات شد. بعد دیدم جمع آوری اطلاعات بدون اینکه بدانم صادرات چه مراحلی دارد، بیفایده است. بگذریم .
بعد از صبحانه، چک اوت کردیم یعنی وسایلمان را از هتل برداشتیم و هزینه یک شب اقامت خود را پرداختیم. طبق مقررات هتل، ما باید راس ساعت دوازده اتاق را تخلیه کنیم، وگرنه باید هزینه یک شب اضافهتر را بپردازیم. ما نمیدانستیم قرار است چه ساعتی برگردیم. به همین دلیل اتاقها را تحویل دادیم . من همیشه برای نظافتچی هتل انعام جداگانه و یک نامه تشکر مینویسم.
سفر اکتشافی ما ساعت ده صبح آغاز شد. وقتی دیدیم پسر حاضر است همراه ما به گشت و گذار بیاید خوشحال شدیم .
در این مرحله دومین سوتی را اجرا کردیم. من نتوانسته بودم در مورد دیدنیهای اطراف هتل سالاردره اطلاعات کافی به دست بیاورم. فقط چند تا اسم شنیده بودم :
باداب سورت
دریاچه چورت
جنگلهای کیاسر
یک آدم بیدقت هم گفته بود همین جاده را بگیرید و بروید. به سد میرسید .
کل اطلاعات من در همین حد بود. آقای شوشو که هیچ اطلاعاتی نداشت. حتی همان سه تا اسم را نمیانست. به جاده زدیم. من نقشهای که هتل در اختیارمان گذاشته بود باز کردم و دیدم حرفی از سد و دریاچه نیست. فقط باداب سورت را نشان کرده که ۱۱۰ کیلومتر از هتل فاصله دارد! ۱۱۰ کیلومتر !
جاده کوهستانی میپیچید و بالا میرفت. آقای شوشو راننده کم حوصلهای است. جاده باید متسقیم و خلوت باشد تا او بتواند تخت گاز بتازد. دیدم بیحوصله شده، هر آن ممکن است تصمیم بگیرد به هتل برگردد .
من از جادههای کوهستانی پیچاپیچ خاطره بدی دارم :
نه ده ساله بودم. خانوادگی از خوزستان به تهران میآمدیم. در یک جاده باریک کوستانی بودیم. مادرم پشت فرمان بود. پدرم کنار دست او نشسته بود و استراحت میکرد. من و برادرم صندلی پشت بودیم. پشت یک کامیون افتادیم. حوصله مادرم سر رفت و سر پیچ از کامیون سبقت گرفت. یک تریلی از روبرو میآمد و با ما شاخ به شاخ شد. ماشین ما در هم مچاله شد، ولی کوچکترین جراحتی به هیچکدام ما وارد نشد .
وقتی دیدم همسرم بیحوصله شده است، به او پیشنهاد کردم من رانندگی کنم تا او کمی به پاهایش استراحت بدهد. او قبول کرد. من راننده محتاطی هستم. رانندگی در جاده را هم خوب بلد نیستم. فکر کنم به خاطر همان تصادف کذایی از رانندگی در جاده و بویژه کامیون وحشت دارم. آرام آرام رانندگی کردم. انگار هر سه نفرمان هیپنوتیزم شده بودیم. جاده میپیچید و ما میپیچییدیم. در سکوتی سکرآور وخلسهای شیرین پیش میرفتیم.
به یک کامیونت رسیدیم. من حدود ده دقیقه بدون هیچ جان کندن و تقلایی پشت سر کامیو نت رفتم تا بالاخره به جادهای صاف رسیدیم و توانستم از آن سبقت بگیرم. پسر میگفت به عنوان یک راننده ایرانی، ده دقیقه رانندگی کردن پشت کامیونت، جا دارد در کتاب گینس ثبت شود. من نمیفهمم چرا رانندههای ایرانی وقتی به ماشینی کندرو میرسند این همه به در دیوار میزنند که از آن بینوا جلو بزنند. از سمت راست از سمت چپ سر پیچ. مهم نیست جان خودشان و خانوادهشان را به خطر میاندازند. فقط بایدجلو بزنند .
به عقربه بنزین نگاه کرم. دیدم بنزین رو به پایان است. وقتش نبود سر آقای شوشو غر بزنم چرا با باک خالی به جاده زده است. گفتم خدا کریم است. یک جوری میشود دیگر .
نقشه به آقای شوشو داده بودم که مرا راهنمایی کند، ولی او دوست ندارد نقشه بخواند. من هر پانزده دقیقه کنار جاده میایستادم، عینک مطالعهام را به چشم میزدم. مسیر را با نقشه مطابقت میدادم و دوباره به راه میافتادم. به تلمدره رسیدیم. طبق نقشه در آنجا باید وارد مسیری انحرافی میشدیم.
خوشبختانه همانجا یک پمپ بنزین وجود داشت. آقای شوشو از سرعت کم من خسته شده بود و گفت خودش رانندگی میکند. تا پدر و پسر بنزین بزنند، من از دستشویی پمپ بنزین استفاده کردم. خدا خیرشان بدهد، نسبت به توالتهای بین راهی توالت تمیزی بود. ولی صابون نداشت. من هم مایع ضدعفونی در ماشین نگذاشته بودم. در این سفر جوری شده که آقای شوشو از من خواهش کرد پیش از سفر فهرست بنویسم و بیخیال نباشم. فکر کنم داریم پیشرفت خوبی میکنیم. چون قبلا او از پرداختن من به جزییات بکلی عصبی میشد و میگفت مزه سفر به بیبرنامگی است .
آقای شوشو پشت رل نشست و در اولین جاده فرعی پیچید .
- آیا از مسئول پمپ بنزین پرسیدی باید داخل کدام فرعی بشوی؟
- نه! ولی حتما همین است .
- ولی مسیری که تو میروی، هیچ شباهتی به نقشه ندارد .
- ای بابا! تو به نقشههای ایرانی اعتماد میکنی؟
-قبول دارم ممکن است این نقشهها کاملا دقیق نباشند، ولی این همه پرت هم نیست. طبق این نقشه ما باید دست چپ بپیچیم ولی تو دست راست پیچیدهای .
قدری یک و بدو کردیم. ولی من زود ساکت شدم . چند دقیقه بعد، میان تعدادی ساختمان نیمه ویران گیر افتادیم. آقای شوشو مجبور شد دور بزند و به پمپ بنزین برگردد. آدرس را پرسیدیم و راه فرعی را پیدا کردیم .
ادامه دارد...