(بخش قبلی سفرنامه را اینجا بخوانید)
راه خاکی بود، ولی خوب کوبیده شده بود. ما بودیم و ما و تپههای زیبا و آسمان بلند. کنار جاده ایستادیم و چای، قهوه، شیرینی و پرتقال خونی خوردیم. آقای شوشو در صحرا قضای حاجت کرد. بهش گفتم: "از بس با من گشتی حسابی لات شدهایها. این اولین باری است که چنین حرکتی از تو سر میزند." کلی خندید.
هر سه سکوت کردیم.. سکوت بقدری سنگین بود که گوشهایمان درد میگرفت. من هرگاه در میان طبیعت چنین سکوت عمیقی را تجربه میکنم، ته گوشم ویزویز میشنوم. انگار ارتعاشی در آن سکوت وجود دارد. من خیلی به ندرت این سکوت عمیق را تجربه کردهام. یک جوری مثل فرو رفتن در سیاه چالهای فضایی است. نمیدانم چطوری آن را توصیف کنم. هیچ صدایی نیست. انگار در سکوت غرق میشوی، در عین حال یک ارتعاش ضعیف، ویز ویز میکند. انگار دارد مرس میزند و میخواهد با تو حرف بزند و پیام بدهد. نمیدانم شاید وهم و خیال است. ولی هر سه نفرمان توهم زده بودیم .
قدری جلوتر رفتیم چند تا وانت دیدیم. آنها گفتند راه بد است و بهتر است ماشین را همین جا پارک کنیم و پیاده برویم یا سوار وانت شویم. نیم ساعت پیاده روی است . قدری جلوتر رفتیم و دیدیم راستی راستی راه خیلی بد است. سربالایی تندی دارد و پر از چالههای عمیق است. یک پژو پرشیا از کنار ما گذشت. به شکلی وحشیانه این طرف و آن طرف رفت و بعد در یک چاله بزرگ گیر کرد. ما دنده عقب گرفیم و از ماشین پیاده شدیم. من کفش کوه پوشیدم. آقای شوشو نپوشید. دو تا بطری آب را داخل کوله پشتی گذاشتیم و راه افتادیم .
برای کمک به ماشین گیر کرده رفتیم. تا رسیدیم راننده بیاحتیاط سرمان داد زد :
- دیدید چکار کردید؟ تقصیر شما بود که من در این چاله افتادم !
- چرا تقصیر ما بود؟
- شما که دنده کمکی دارید و ماشین شاسی بلند چرا نرفتید؟ من هم شل کردم و افتادم تو چاله .
ماشاالله به این همه فسفر که برای ساختن این استدلال عالی مصرف کرده بود
پدر و پسر قدری ماشین را هل دادند ولی طفلک در بد هچلی افتاده بود. من گفتم باید به یکی از این وانتها بگویید شما را بکسل کند. بعد به راهمان ادامه دادیم. بیچاره زن و بچه این آدم بیفکر. نه تنها بیمحابا پیش میرود. بلکه مسایلش را به گردن این و آن میااندازد. وقتی میخواهی بهش کمک کنی دستت را گاز میگیرد.
وای بر ما مردمان ایران که این رفتارها بینمان بسیار شایع است. وای بر ما ...
بگذریم. چه راهی بود. عالی! زمین پر از گل بود. گلهای عجیبی که مستقیم ازخاک بیرون میآمدند. نه ساقه دارند و نه برگ. فقط گل هستند . دو تا آقا به جمع سه نفری ما پیوستند و سر صحبت را با آقای شوشو باز کردند. به زبان مازنی با هم گپ زدند . بالاخره چشم ما به جمال باداب سورت باز شد. این اطلاعات کامل باداب سورت.
وقتی به آنجا رسیدیم یک گروه خانم و آقای خیلی شیک با لباسهای عالی و آرایش کامل داشتند روی حوضچههای آهکی قدم میزنند و عکسهای مکش مرگ ما میگرفتند. من از همان راه دور داد زدم :
- خانمها و آقایون عزیز این حوضچهها آهکی است وقتی روی آن راه میروید خراب میشود. اینجا در جهان منحصر بفرد است. خرابش نکنید .
یکی با بلبل زبانی گفت :
- دو تاست. یکیاش در ترکیه است .
گفتم: آفرین. آن یکی سفید است و این یکی قرمز. پس در دنیا تک است. لطف کنید از رویش پایین بایید .
پایین آمدند البته. نیاز به پس گردنی نشد !
چند تا عکس مشتی گرفتیم و برگشتیم. وقتی برمی گشتیم خانمی بچه به بغل و گرمازده از راه رسید. یکی از مسافرین همان ماشینی که گیر کرده بود. ما یکی از بطریهای آب خود را به آنها دادیم .
یک پژو توانسته بود خود را به چشمه برساند. حالا داشت برمی گشت. میدید ما در جاده هستیم، ولی مرتب میایستاد و چند تا عکس میگرفت و راه میافتاد. یعنی تمام مسیر ما دود اگزوز این عزیزان را تناول کردیم .
دوستان گرامی! اگر اصول اولیه اکوتورریسم را نمیدانید لازم نیست به دیدن باداب سورت بروید. آنجا هیچ خبری نیست. همین عکسی است که میبینید و بس. چند صد سال طول کشیده این منظره زیبا تشکیل شود. اگر به سراغش نروید چند صد سال دیگر هم باقی خواهد ماند. خواهش میکنم اصلا به سروقت آن نروید .
میتوانید عکسی با فتوشاپ بسازید و بگویید به آنجا رفتهاید. باور کنید این تقلب کوچک، آسیب کمتری به دنیا وارد میکند .
اکوتوریسم آداب دارد. (آداب اکوتوریسم)
ادامه دارد...