من همیشه چشم به راه دوشنبه هستم، زیرا دوشنبهها از هفت دولت آزادم.
· جراحی قبول نمیکنم.
· مطب نمیروم.
· اینترنت را خاموش میکنم.
· فقط اول صبح درس "زندگی مثل عسل" را پست میکنم.
· بقیه وقتم را صرف مرتب کردن سر و وضعم، رسیدگیهای به وجه زنانه وجودم، کتاب داستان خواندن و فیلم دیدن میکنم. یا خریدهای شخصیام را انجام میدهم. در شهر گشت میزنم.
· من از روزهای دوشنبه برای شارژ کردن باتریهایم استفاده میکنم.
دوشنبه روز ماه است و ماه نماد زن. من دوشنبهها از جنبه زنانه وجودم مراقبت میکنم.
ولی دوشنبه چهارم اسفند فرق میکرد:
پنجشنبه سیام بهمن، یک کارگاه کوچک ده نفره برگزار کرده بودم: "چگونه در مقابل انتقاد جذاب و قوی رفتار کنید؟" این کارگاه دومین باری است که برگزار میشود. دفعه قبل سه نفره برگزار شد. این بار ده نفره. تصمیم داشتم بخشهای خصوصی کارگاه را حذف کنم و بقیه را در اختیار همه شما قرار بدهم. فکر کردم روز دوشنبه وقت خوبی برای این کار است. ده دوازده ساعت پشت سر هم فرصت دارم تا ویرایش صدا را انجام بدهم.
شاید چون داشتم به تعطیلی خودم خیانت میکردم، دچار نفرین شدم!
1- شب قبل ده دقیقه آنتی ویروس را خاموش کردم تا یک نرم افزار ایرانی را روی کامپیوترم نصب کنم. صبح دوشنبه کامپیوترم عرصه تاخت و تاز ویروس مزخرفی بود: omnibox.com
این ویروس آدمربایی میکند! جدی می گویم شما را میبرد به انواع و اقسام فروشگاهها. همینطور صفحات وب بود که باز میشد و پاپ آپ ها کلافهام میکرد. نمیدانم چه کسی ممکن است از فروشگاههایی که این مزاحمت را ایجاد میکنند، خرید کند؟ من نام چند فروشگاه ایرانی را یادداشت کردم که به فتا، پلیس اینترنتی گزارش بدهم.
آتنی ویروس اوریجینال عزیزم، میگفت هیچ ویروسی در کار نیست. گریهام گرفته بود. از صبح تا پنج بعد از ظهر داشتم این ویروس را از لپتابم پاک میکردم.
2- وقتی بالاخره پنج بعد ازظهر موفق شدم به سراغ صوت کارگاه انتقادپذیری بروم، آه از نهادم برآمد. من آن روز روسری سرم کرده و میکروفن را به یقهام نصب کرده بودم. غافل از این که دسته روسری دائم روی میکرفن میافتاد و چنان خش خش مزخرفی راه انداخته بود که عملاً گوش دادن به آن صوت دردناک میشد... وقتی noise صوت را حذف کردم، کیفیت صدایم بشدت پایین آمد و تبدیل به صدایی جیغ جیغی نازیبایی شد.
3- مادر پسر به ایران آمده است. به پسر وعده داده بود برای معافی گرفتن به او کمک کند. حتی درخواست کرده بود هزینه سفر او به ایران توسط همسر من پرداخت شود. البته همسرم قبول نکرده بود و گفته بود: "چطور است مادرت هم یک کوچولو برای تو خرج کند." الان که مادر پسر به ایران آمده، معلوم شده حتی کارت ملی ندارد. اگر او براستی میخواست به پسرش کمک کند، لابد این مدت یک کارت ملی برای خودش دست و پا میکرد. بماند که از پسر درخواست کرده بود، به دم خانه خاله اش برود، بعد خاله هه حتی پسر را به خانه اش دعوت نکرده. مادره دم در آمده دو سه بسته شکلات کف دست پسر گذاشته و از او خداحافظی کرده است. این ملاقات از چند ماه پیش برنامه ریزی شده بود، مثلا! پسر را گرسنه به خانه ما برگردانده بود. سرخوردگی از بی مسئولیتی او و استرسی که به یک جوان دم کنکور وارد میکند، در اوضاع و احوال بهم ریخته من بی تأثیر نبود.
ولی من نه آنم که زبون کشم از چرخ فلک. تصمیم گرفتم یک روز پر از بدشانسی را به روزی شیرین تبدیل کنم. به همین دلیل ساعت شش بعد از ظهر کامپیوتر را خاموش کردم و نشستم به کتاب خواندن و تا نیمه شب یک نفس خواندم. چه مزه ای داد.
من نوشتههای دن براون را دوست دارم. آمیخته ای از معما و تاریخ هنر. اگر کسی مرا در حال خواندن کتابهای دن براون ببیند، لابد کلی میخندد. من چند صفحه میخوانم و میدوم سراغ گوگل. ساختمانها و تابلوهایی که معرفی میکند را گیر میآورم و تماشا میکنم. بعد دوباره به سراغ کتاب برمیگردم. همراه او در شهرها، موزهها و در تاریخ گردش میکنم.
این بار کتاب "دوزخ" با معرفی دانته، شهر فلورانس، شهر ونیز و استانبول را خواندم. به یاد آوردم که پس از مطالعه کمدی الهی دانته، یک ماه به هند رفتم و یکسره مراقبه کردم. در طول این یک ماه ابتدا از طبقات نهگانه دوزخ پایین رفتم، سپس کشان کشان خود را کوه برزخ بالا کشیدم و سپس بال به بال فرشتگان به بهشت سفر کردم. بله... نوشتههای دانته بقدری قوی و جاندار است که من یک ماه در توهم کامل به سر بردم: توهم دیداری، توهم شنیداری و حتی توهم لمسی. هرگز درخشش آن روزهای عجیب را فراموش نمیکنم.
من عاشق زیباییام. وقتی در وین از موزه امپرسیونیستها بازدید میکردم و از شدت شگفتی شیهه میکشیدم، همراه وینی ام بشدت تعجب کرده بود:
- مگه تو قبلاً این نقاشیها را ندیده بودی؟
- هرگز!
- ما در دروان دبیرستان با همه این آثار آشنا میشویم. همه را با اسم تابلو و اسم نقاش میشناسیم. همه اروپاییها اینطوری هستند.
- خوش به سعادت شما. شاید هم خوش به سعادت من که برای اولین بار و بدون هیچ پیش زمینه و تفسیری دارم در این زیبایی شیرجه میزنم.
و وقتی به پای تابلوی بوسه گوستاو کلیمت رسیدم ... بی اختیار چهارزانو روی زمین نشستم و تا هنگام تعطیلی موزه همانجا ماندم. نمیدانم چند ساعت به این شاهکار خیره مانده بودم. این نقاشی با آب طلا رسم شده است.