چهارشنبه، بیستم اسفند، جشن تولد سه سالگی مجله راز بود. از نویسندگان مجله برای شرکت در مجله دعوت به عمل آمده بود. من از دعوت آنها بسیار خوشحال شدم، ولی به آقای شوشو گفتم:
- من که نمیتوانم در جشن شرکت کنم. بعدازظهر مطب دارم.
- یعنی چی مطب دارم؟ خودم میبرمت و برمی گردانمت. این محفل ادبی است. همه نویسندگانی که دوستشان داری و کارکنان مجله ای بهش علاقه مندی در آن حضور دارند. به علاوه تو آرزو داری فرهنگ مثبت اندیشی و شادی در این کشور گسترش پیدا کند. پس وظیفه داری در این جشن شرکت کنی.
گفته بودم که من در سایه حمایت و تشویقهای همسرم قلم به دست گرفتهام و تشویقهای او باعث چاپ شدن دو کتاب و برگزاری کارگاههای آموزشی شده است. این بار هم باز او مرا راهی کرد.
چهارشنبه صبح، من و آقای شوشو و پسر به قصد تهران حرکت کردیم. آقای شوشو با یک شرکت گردن کلفت واردات دارو جلسه داشت، پسر هم با مشاور کنکور. هر کدام از ما راهی مقصدمان شدیم.
جشن، ساعت دوازده و نیم در سفره خانه سنتی شقایق، واقع در میدان ولیعصر برگزار میشد. ما ساعت نه صبح به تهران رسیدیم. من برای خرید وسایل تحریر به میدان انقلاب رفتم. آنقدر دفترچه، کاغذ کاهی، کاغذ گلاسه، ماژیک، ... خریدم که آقای مغازه دار آتسا با دقت برایم فاکتور نوشت و پرسید:
- به نام چه شرکتی بنویسم؟
- برای شرکت خودم! گیس گلابتون!
من از هر راهی بروم، آخر سر برای خریدن وسایل تحریر به مغازه آتسا برمی گردم. این پدر و پسر را بسیار دوست دارم. آقاجان چه مصیتی برای خرید تقویم داشتم. سالنامههای معمولی ایرانی برای مدیریت زمان مناسب نیستند. من سه سال پیش دیدم سالنامه ای مطابق میل من هم در ایران چاپ شده است. من دوست دارم در یک صفحه کل روزهای ماه را ببینم تا بتوانم برنامه ریزی ماهانه کنم. بقیه سالنامه هم کاغذ یادداشت باشد، تا به شکل دلخواهم برنامههایم را بنویسم. امسال این نوع تقویم کیمیا شده بود.
آقای آتسا گفت: به ظهیرالاسلام برو. آنجا به صورت تخصصی در مورد سالنامه کار میکنند. ولی من وقت نداشتم. بالاخره یک سالنامه نسبتاً مناسب پیدا کردم. چهار جلد کتاب و یک سی دی آموزشی هم خریدم. تاکسی دربست گرفتم و به شرکت آقای شوشو رفتم. همه وسایل را آنجا گذاشتم.
از آنجا ماجرای چپ اندر قیچیام شروع شد. میخواستم دو دقیقه برادکست در اینستارادیو بگذارم، رمز عبور وای فای شرکت را نداشتم. همسرم در جلسه بود. منشیاش هم دنبال کاری از شرکت خارج شده بود. موبایل را در شارژ گذاشتم تا بتوانم عکسهای خوبی برای گزارش جشن تهیه کنم، ولی موبایل را در شرکت جا گذاشتم!
سوار تاکسی شدم تا به محل برگزاری جشن بروم، تاکسیه بقدری بد رانندگی میکرد که مرگ را جلوی چشمم دیدم:
- شما شبیه رانندههای تاکسی رانندگی نمیکنید.
- رانندههای تاکسی چطوری رانندگی میکنند؟
- محتاط!
- رانندهها با هم فرق میکنند. هرکس شیوه ای برای رانندگی دارند.
- ما مقرراتی داریم به نام مقررات راهنمایی رانندگی. قرار است همه ما آنها را رعایت کنیم. شکستن همه مقررات راهنمایی رانندگی شیوه رانندههای تاکسی نیست (دلم میخواست بهش بگم، مثل مسافرکشها رانندگی میکنی و احتمالاً این تاکسی مال خودت نیست و امتحانات رانندگی تاکسی را نگذرانده ای. ولی نگفتم.)
- شما باید یک راننده برای خودت استخدام کنید تا مطابق میلتان رانندگی کند.
- من شماره شما را به تاکسیرانی گزارش میدهم تا آنها در مورد شما تصمیم بگیرند.
- خانم! مادرم بیمار است. دارند او را به بیمارستان میبرند. گفتم ثواب کنم شما را برسانم.
- شما تا الان داشتید سه بار مرا به کشتن میدادید. این چه ثوابی است؟ مادرتان بیمار است، مسافر سوار نکنید.
دیگر حرفی نزد. آرام رانندگی کرد و ازم کرایه نگرفت. من هم شمارهاش را گزارش ندادم. چون فکر کردم منظورم را فهمیده است.
تاکسی بعدی یکسره با مسافرین بر سر پول خرد، جیغ و ویغ میکرد. نوبت جیغ زدن سر من که شد، گفتم:
- پول خرد ندارید، فدای سرتان. بقیه پول برای خودتان. من برای پول خرد به شما گیر نمیدهم. شما هم به نفر بعدی گیر نده. این معامله من و شما.
نه! انگار اصلاً دوست داشت کل کل کند.
- خانم به خدا صبح کلی پول خرد گرفتم، الان همهاش تمام شده. این چه وضعیه که هیچ کدام پول خرد ندارید.
- حق با شماست. پول خرد در کشور ما مسئله بزرگی است. انشاالله حال و روزتان خوب باشد. انشاالله امروز مرتب خبرهای خوب بشنوید. شب عید است. با هم خوب باشیم. انشاالله شما هم خوب باشید.
سیصد تومان بقیه پولم را داد. سرش را پایین انداخت و دیگر با کسی دعوا نکرد.
وقتی مجله راز مرا دعوت کرد، گفتند سفره خانه شقایق ساعت دوازده و نیم. حرفی از ناهار نزدند. همانطور که انتظار دارید، من نیم ساعت زود رسیدم، ساعت دوازده. گرسنه بودم. از بقالی یک بیسکویت و یک شکلات خریدم. آنجا بودم که مردی پیش مغازه دار آمد و مقداری دو هزار تومانی به او داد و گفت: "این چهل تومان است. به من پنجاه تومانی بده. من ده تومان بهت پس میدهم." مغازه دار گفت: به جان بچهام هیچی پول درشت ندارم."
من گفتم: من پنجاهی دارم.
کار آن آقا را راه انداختم. البته او هم تشکر نکرد. به نظر میآمد قدری هم طلبکار است. شاید انتظار داشت ده تومان را نگیرم. نمیدانم. وقتی آن آقا رفت، مغازه دار گفت: مداح است. من پول مداحی را نمیگیرم داخل دخل مغازهام بگذارم.
من نفهمیدم پول مداحی چه بدی دارد. مگر مداحی بد است؟ گریه آدمها را آرام میکند و انرژیهای منفی را خارج میکند. برادر من تو جان بچهات را قسم میخوری که کار یک نفر را راه نیندازی؟ البته آن آقا رفتار ناخوشایندی داشت. شاید تلافی رفتار ناخوشایندش بود و مداحی بهانه.
هوای تهران پر از دود است. وقتی از دماوند وارد تهران میشوید، از سیاهی آسمان وحشت میکنید. انگار یک کاسه سیاه را روی تهران واژگون کردهاند. مردم با هم بد رفتار میکنند. استرس زده این طرف و آن طرف میدوند و با یکدیگر کشتی میگیرند. بهم مهر نمیورزند. بلکه نفرت، کینه و تنگ نظری موج می زند و مثل دود سیاه ما را در برگرفته است.
آن اطراف چرخ زدم و یک سالنامه دیگر هم پیدا کردم که از اولی بهتر بود. آن را هم خریدم! بالاخره ساعت دوازده و نیم شد و من به سفره خانه رفتم. تک و توک افرادی آمده بودند. من فکر میکردم چه بد است ما صورت نویسندگان مورد علاقه مان را نمیشناسیم. نویسندگان معمولاً آدمهای درونگرایی هستند. از های و هوی و مطرح شدن گریزان هستند. ولی همانطور که در فایل جذابیت فوری گفتهام: درونگرا بودن، نباید تبدیل به منزوی شدن و خجالتی شدن بشود.
کم کم همه آمدند و جشن شکل گرفت.
من از دیدن آقای قراچه داغی، مترجم 500 کتاب روانشناسی، آقای کیهان نیا، نویسنده کتاب "زنان امروز، مردان دیروز"، آقای هادی ابراهیمی، مترجم آثار "باربارا دی آنجلیس، آقای طباطبایی، طنزپرداز عزیز کشورمان، آقای دکتر شمیسا، سردبیر نازنین مجله راز و صد البته آقای بیژن علیپور، مؤسس نسل نواندیش خیلی خوشحال شدم. این طرف و آن طرف میپریدم و شماره تلفنشان را جمع میکردم.
از طرفی دلم مثل سیر و سرکه میجوشید که الان همسرم چطوری بفهمد من کجا هستم و کی کارم تمام میشود. حرصی خوردم ها. یعنی موبایل شده بخشی از وجود ما. بدون آن انگار یکی از اعضای بدنمان قطع شده است. برای من موبایل بخشی از دفتر کارم است. شماره تلفنها، دفترچه یادداشت، دسترسی به اینستاگرام و اینستارادیو، ضبط صوت، دوربین فیلمبرداری و عکاسی.
ناهار خوردیم و من برای خداحافظی دوره افتادم. به آقای قراچه داغی و آقای کیهان نیا که رسیدم، گفتم:
- کتابهای شما دو نفر زندگی مرا تغییر داد و امروز یکی از روزهای خوب زندگی من است که بالاخره شما را از نزدیک دیدم. آقای کیهان نیا گفت: پس بگیر بنشین. می خوام سخنرانی کنم. گفتم: اطاعت و نشستم.
تازه جشن شروع شد. من که تا حالا در محافل ادبی شرکت نکرده بودم، فکر میکردم جشن یعنی ناهار خوردن! نمیدانستم جشن ادبی یعنی سخنرانیها و جایزه دادنها و گپ و گفت.
آقای طباطبایی با چند جوک عالی ما را خنداند. آقای کیهان نیا هم سخنرانیاش را جوک شروع کرد و بعد حرفهای خوبی زد. پرفسور ساعتچی، دکتر بهرامی و آقای قراچه داغی هم صحبت کردند. سپس گفتند یک خانم نویسنده خیلی فرهیخته قرار است صحبت کند. من هی گردن میکشیدم تا کسی با این مشخصات را پیدا کنم که اسم خودم را بردند!!! جفت چشمهایم از کاسه بیرون زد. به دو دلیل. اول به خاطر این که من چنان مشخصاتی ندارم که آنها گفتند (ادیبان صنعت مبالغه را در مورد آدمها هم بکار میبرند. صنعت مبالغه برای هرچیزی مفید است، الا برای آدمها) دوم این که من بعد از غولهای ادبیات و روانشناسی ایران چی دارم بگویم؟ آن هم بدون آمادگی؟
خب ... رفتم بالا و تته پته ای کردم و زود پایین آمدم. ولی خب ... خوشحال شدم ... از این که آقای علیپور و دکتر شمیسا خیال دارند به من پر و بال بدهند، قلبم لبریز از حق شناسی شد. یک ناشر و یک روانشناس با این همه سعه صدر که یک نویسنده و یک غیر روانشناس را به مجمع خود دعوت کنند و با حرفهای خوب به او قوت قلب بدهند، آدمهای نادری هستند. آنها بلند نظر هستند. دلیل موفقیتشان نیز هم طبع بلندشان است.
یادگاریها و جوایز هم تقسیم شد. من با قلبی شاد و یک جلد کتاب نفیس به شرکت همسرم برگشتم. سه تایی به رودهن برگشتیم. ساعت شش و نیم به مطب رسیدم!
دست مریزاد خانم کاشی ساز! به بیماران بومهن با تلفن اطلاع داده بود که شنبه بیایند. از بیمارانی که از تهران آمده بودند با چای و بیسکوییت پذیرایی کرده بود. مجلههای راز را بهشان هدیه داده بود و سرشان را به گپ و گفت گرم کرده بود. بیماران هم اصلاً از دو ساعت و نیم تأخیر من ناراحت نشده بودند. فکر میکنم از مهمانی، لذت برده بودند. دم خانم کاشی ساز گرم! از مردمداری او خوشم آمد.
فقط از این مجله راز را که مقالهام در آن چاپ شده بود، هدیه داده بود، ناراحت شدم. البته خودم تقصیر دارم. من به او نگفته بودم: این تنها نسخه ای که دارم. اینجا گذاشتم که شما مطالعه کنید و سپس از شما پس خواهم گرفت. او فکر کرده بود، میتواند مجله را هدیه بدهد. فدای سرش. بیماران را خوب سرگرم کرده بود.
شب که به خانه رسیدم، مفاصلم مثل لولاهای زنگ زده، قیژ قیژ صدا میکرد!
الان ساعت شش صبح پنجشنبه است و من وقت آرایشگاه دارم. کارها خیلی سنگین و بهم پیچیده شده است. باید تصمیم بگیرم:
طبابت یا سایت گیس گلابتون
اینطوری دارم داغان میشوم. نظر شما چیست؟ کدام را انتخاب کنم؟