۲۹ اسفند سال 93
تا ده صبح در خوابی عمیق و دلنشین هستم. وقتی بیدار میشوم، میفهمم باران میآید. مدتی پشت پنجره به تماشای باران میایستم. آقای شوشو چای گذاشته، میز صبحانه را چیده و دارد کتاب میخواند. آخرین روز سال با باران متبرک شده است. بارش باران را به او تبریک می گویم. دست و صورتم را میشویم. ده دقیقه رقص صبحگاهی با آهنگ بیکلام شاد کردی و ترکی را انجام میدهم. حسابی سرحال شدهام .
قول داده بودم تست فرانسوی درست کنم. آقای شوشو نانهای تست را به چهار قطعه میبرد. من هم تخم مرغ و شیرو شکر را هم میزنم. ماهیتابه را روی اجاق میگذارم. قدری روغن کف آن میریزم که داغ شود. تکههای نان تست را داخل مایع میزنم و بعد در ماهیتابه سرخ میکنم. عطر خوشبوی تست فرانسوی در هوا پیچیده است. باران همچنان میبارد. یک چشمم به ماهیتابه است و چشم دیگرم به منظره زیبای بارانی جلوی خانهمان. پسر را خبر میکنیم برای صرف صبحانه پیش ما بیاید .
از راه میرسد. به او میگویم: بون ژو مسیو! دو قین!
گیج شده. میگویم: مثلاً اینجا پاریس است. این هم تست فرانسوی. این هم هوای همیشه بارانی پاریس. بنشین بزن تو رگ !
از پنجره بیرون را نگاه میکنیم و سعی میکنیم برج ایفل را پیدا کنیم. بعد از کمی جستجو به این نتیجه میرسیم که برج ایفل آن طرف شهر است و از خانه ما به آن اشراف نداریم. بعد از صبحانه باید به پشت بام برویم تا بتوانیم برج ایفل را پیدا کنیم .
سر صبحانه دست و پا شکسته فرانسه حرف میزنیم. هروقت کم میآوریم (یعنی بیشتر اوقات!) زبان فارسی را با لهجه فرانسه صحبت میکنیم .
- مقبا قو قد کن بیاد. مقسی بوکو .
صبحانه بامزهای میشود .
ساعت یازده و نیم صبحانه تمام میشود. حالا نوبت تدارک ناهار است . خیال دارم آش رشته، لازانیا و رشته پلو بپزم. آقای شوشو مرتب میپرسد: من چکار کنم؟ من هم نمیدانم به او بگویم چه کار کند. دوست دارم همزمان چندین دیگ روی اجاق باشد. این را بچشم، آن را بچشم، مزههای جدید اختراع کنم. من این سه تا غذا را سالی یک بار هم نمیپزم. در واقع فکر کنم دو سال یک بار میپزم. به همین دلیل پختن آنها برایم تجربهای جدید و ماجراجویانه است. کلاً من به زندگی به همین شکل نگاه میکنم: ماجرا! اگر نمیتوانم برای ماجراجویی به میان جنگل آمازون و آدمخوارها بروم، میتوانم با پختن غذایی که در آن ماهر نیستم، ماجراجویی کنم .
مثل همیشه سایت هانی شف و الی گولو را باز میکنم :
· لازانیا
· آش رشته
· رشته پلو
همه وسایل را روی میز میچینم و شروع میکنم. محاصره شده در میان سبزی، رشته، برنج، عدس، نخود لوبیا، گوشت چرخ کرده، آقای شوشو بیحوصله میشود. این چهره را میشناسم: شروع بهانه گیری !
ظرف پیرکس را به او میدهم که با آلومینیوم فویل آن را بپوشاند. میدانم این کار را بلد نیست، ولی احتمال خرابکاری ندارد. سرش گرم میشود. بیآنکه نتیجه کار را نگاه کنم، ازش میخواهم کف آن را با روغن چرب کند. بعد نیم نگاهی میاندازم. آه از نهادم برمی آید. فویل کج و کوله، نصفش از آن ور آویزان و نصفش از آن یکی ور ولو. نصف ظرف پر از روغن، با قاشق سعی میکند فویل را روغنی میکند. با تندی سرش داد میزنم: چی کار کردی؟
او هم سرم داد میزند: مگه چی شده؟
بازی شروع شد !
این بار میخواهم باهوشتر باشم. زود عقب نشینی میکنم .
- لطفاً برو آلومینیوم فویل، خامه و شیرینی بخر
وقتی از خانه خارج میشود، از شدت خشم نعره میزنم. احساس میکنم تمام زحماتم به خاطر آن ظرف پیرکس که کج و کوله آلومینیوم پیچ شده از بین میرود. در یک حرکت میخواهم همه آن را دور بریزم. یک نفس عمیق میکشم و از خود میپرسم: راستی راستی مهم است که آلومینیوم خیلی تمیز و مرتب پیچیده شود؟ در طعم غذا تاثیری میگذارد؟
نه! ولی ذهن مرتب و تمیز من نمیتواند این شلختگی را تحمل کند. خب... پس فقط یک ظرف نامرتب است. مسئله بزرگی پیش نیامده. مسئله مرگ و زندگی نیست. نه! نیست ! خب... به سر کار برمی گردم. آقای شوشو هم به دنبال کاری رفت که دوست دارد: خرید کردن . البته او دوست ندارد تنهایی خرید کند. همیشه یک نفر را با خودش میبرد. من یا پسر را. امروز من آشپزی دارم و پسر کنکور. او از تنها ماندن متنفر است. به همین دلیل روزهای تعطیل اگر مهمانی نرویم و مهمانی ندهیم، یا در حال خرید کردن نباشیم، دعوا راه میاندازد .
نمیدانم امروز او چه خواهد کرد. من خیال دارم آخرین روز سال را با شادی سپری کنم. در واقع میخواهم هر روز زندگیام را شاد باشم. حیف از عمر کوتاه ماست که به دعوا و مرافعه بگذرد .
غذاها را ردیف میکنم. قدری مینویسم. آقای شوشو باز میگردد. با اقلام خریداری شده. از دیدن شیرینی جا میخورم. شیرینی خشک بدقواره. توضیح میدهد:
- خیابان خیلی شلوغ است. حوصلهام نشد تا آن شیرینی فروشی خوب بروم. از اولین شیرینی فروشی دم دستم شیرینی خریدم .
ناراحت میشوم. من دارم کمرم را میشکنم که آخرین روز سال خوش عطر و مزه شود، او حتی برای خرید شیرینی خوب به خودش زحمت نمیدهد. ولی به خاطر میآورم او از تنها خرید کردن متنفر است. اگر الان میگفتم دوتایی برویم تهران از شیرینی فروشی لادن شیرینی بخریم، مرا میبرد. ولی الان که او را تنهایی برای خرید شیرینی عید فرستادم، با بیحوصلگی این کار را از سر باز میکند .
تلفن زنگ میزند و آقای شوشو سرگرم جوابگویی میشود و من با پختن غذا تنها میمانم. کم کم غر زدن را شروع خواهم کرد. آیا بالاخره در دام بازی همیشگی خواهم افتاد؟ ابداً !
وقتی تلفنش تمام میشود، میروم کنارش مینشینیم و سرم را روی شانه اش می گذارم. میگویم:
- کمر درد گرفت. تنهایی این همه غذا پختم. قرار بود تو کمک کنی. ولی من تنها ماندم .
- از الان من در خدمتت هستم .
- اول کمرم را یه خرده مالش بده تا دردش کم شود
دستان همسرم گرم و شفابخش است. روی محل دردناک که دست بگذارد، درد آرام میشود. بارها این موضوع را امتحان کردهام. هر بار جواب میدهد .
- ظرفها را هم میشوری؟
- البته
ظرفها را میشوید . غذا آماده شده .
- من حمام میکنم. ده دقیقه دیگر فر را خاموش کن. لطفاً میز را خیلی خوشگل بچین. از ظرفهای چینی استفاده کن.
به حمام میروم. رنگساژ بنفش را کف دستم میریزم و به موهایم میمالم. کف دستم بنفش میشود. خب! نابغه معلومه که دستت بنفش میشود! با برس به شدت دستم را میشویم تا بنفش کمرنگ شود. یاد آزمایشگاه میکربشناسی میافتم که از قصد دستهایمان را آبی و قرمز میکردیم تا در مهمانی بعداز ظهر به فامیل بگوییم: آزمایشگاه داشتیمها! خندهام میگیرد .
همسرم خبر میدهد پسر بالاست. کمد لباسها در اتاق دیگری است. نمیتوانم با حوله حمام به آن اتاق بروم. یادم رفته بود همسرم حتی پنج دقیقه هم نمیتواند تنها بماند و فوری پسر را صدا میزند. مجبورش میکنم چند دست لباس را برایم بیاورد و ببرد تا بالاخره لباس دلخواهم را پیدا میکنم و میپوشم. موهایم را موس میزنم. گوشواره بلند میآویزم. آرایش مختصری میکنم. صندل پاشنه بلند میپوشم .
آقای شوشو آهنگ خولیو گذاشته روی میز شمع قرار داده است. با سلیقه کامل میز را چیده است .
به پسر میگویم :
ولکام تو ایتالی !
موقع غذا خوردن لب را غنچه میکنیم و نوک انگشتان را میبوسیم و با لهجه غلیظ ایتالیایی میگوییم :
- پرررررفکتو !
- بونــــــــــــــــــتو !
- بـــــــــــــونو !
آسمان صاف شده و خورشید با دلربایی میدرخشد. حال و هوای رم .
قرار میگذاریم شب به مکزیک سر بزنیم و ذرت مکزیکی بخوریم. سی دی "هزار مکانی که پیش از مرگ باید ببینید!" را میگذاریم و با تماشای فیلم به مکزیک سفر میکنیم .
پسر به آپارتمانش برمی گردد. ما عکسهای سفر کوش آداسی را نگاه میکنیم. آهنگ ملایمی میگذاریم و تصور میکنیم دوباره در آن آپارتمان نقلی و دنج در کوش آداسی هستیم و از پنجره نسیم خوشایند مدیترانهای به داخل اتاق میوزد. در میان تصورات شیرین و نوای موسیقی به خواب میرویم .
اینها خل و چل بازی نیستها! Positive Psychology است. شاخه ای از روانشناسی که با روانشناسی کلاسیک تفاوت اساسی دارد و این روزها خیلی مطرح است. سال آینده در این مورد مفصل خواهم نوشت.
راستی روز ملی شدن نفت مبارک!
من که خیال دارم موقع تحویل سال بیدار باشم. شما چطور؟