ما تا لحظه تحویل سال بیدار نشستیم. من و پسر فیلم زیبای Boyhood تماشا میکردیم و آقای شوشو پایین پای من دراز کشیده بود و چرت میزد. فیلمبرداری این فیلم، دوازه سال طول کشیده است. من در مورد این فیلم خواهم نوشت، چون محور اصلی فیلم "پدران ناتنی" است. بالاخره سال تحویل شد و هدیهها را رد و بدل کردیم. به یکدیگر سال مبارکی گفتیم و خوابیدیم.
آقای شوشو مرتب از آن شیرینیهای فاسدی که خریده بود، میخورد و میگفت: "چقدر بدمزه است!"
من و آقای شوشو، صبح شنبه، اول فروردین، ساعتی پیاده روی کردیم. اعضای اینستاگرام گلهای صحرایی را سوغات گرفتند. از یک شیرینی فروشی خوب دماوند، قطابی خریدیم که از قطابهای یزد هم خوشمزه تر است. بعد فیلم دیدیم و ورق بازی کردیم.
روز دوم، عید دیدنی خانه مادر و پدر من بود. خوش گذشت. گفتیم و خندیدیم.
روز دوشنبه، قرار بود برای انجام کارهایی به تهران برویم. ولی دل درد آقای شوشو که از روز اول عید شروع شده بود، به اوج رسیده بود. خودش میگفت: دارم میمیرم. باید وصیت نامه بنویسم.
من چند بار معاینهاش کرده بودم و میدانستم گاستریت است و به خاطر فشار عصبی بوجود آمده است. روزهای تعطیل ما همینطوری پیش میرود: اول بداخلاقی، بعد بهانه گیری و سپس دعوا. اگر من حاضر نشوم، دعوا کنم: او بیمار میشود! دهها بار این مراحل را آزمودهام.
خواستم امتحانی بکنم. گفتم: میای همین الان برویم شمال، پیش مادر و خواهرت؟
چشمانش برق زد و ظرف سی ثانیه یک آدم دم مرگ، داشت از خوشحالی معلق میزد! سیب زمینی پخت، مایع کوکو را هم زد، ملافههای تخت را عوض کرد، وسیلههای سفر را چید. من هم لباسها را داخل ماشین رختشویی انداختم، ظرفهای کثیف را در ظرفشویی، کوکو سرخ کردم، خانه را که پس از سه روز خانه نشینی به زباله دانی تبدیل شده بود، مرتب کردم، چمدان را بستم.
ولی حرصم گرفته بودها!
خواهر همسرم، خانمی آرام و مهربان است. همسرش از او هم بهتر و نازنین تر است. تا به حال از چشم خودم بدی دیدهام، ولی هیچ بدی از خواهر همسرم ندیدهام و هیچ مشکلی با خواهر همسرم ندارم. بلکه از مصاحبت او لذت میبرم. یکی دیگر از اقوام همسرم، زنی ناراحت است که خوشبختانه امسال در شمال حضور نداشت.
ولی حرصم گرفته بود که همسرم این قدر سریع حالش خوب شد! ما یک ماه قبل برای سالگرد ازدواج مان به رامسر رفتیم. سفر را مهمان من بودیم. خودم جا رزرو کردم، وسایل را چیدم، مطب هم رفتم. همسرم مثل یک مهمان و با ناراحتی و غصه سوار ماشین شد و آنجا سفر را از دماغم درآورد. به نحوی که من هیچ ذوقی برای نوشتن سفرنامه در خودم ندیدم. گفتم چی بنویسم؟ بنویسم باز هم همسرم دچار احساس عذاب وجدان شد؟ باز هم یک روز دور بودن از پسر، بقدری دردناک بود که یک سفردونفره دیگر هم به من زهر شد؟
جای شما خالی نباشد، در طول مسیر سه بار با آقای شوشو دعوا راه انداختم! سه بار! آن هم چه دعواهایی!
جاده شلوغ بود، افتضاح. هفت ساعت طول کشید که به خانه خواهر همسرم برسیم. من مثل چاقو جیبی تا شده بودم. همه استخوانهایم درد میکرد. خیال داشتیم فقط یک شب بمانیم، ولی آنقدر خسته و کوفته بودیم که دو شب ماندیم. تنها ماندن پسر هم هیچ مشکلی نداشت!
سفر بسیار خوبی بود. خواهر همسرم مهمان نواز، همسرش مهربان و خوش خلق. گفتیم و خندیدیم و ورق بازی کردیم. چند روز بود شمال مثل سیل میبارید، ولی ما با خودمان هوای آفتابی را همراه بردیم. گویا به محض رفتن ما، دوباره بارش باران شروع شده است.
راستی بستنی سرخ کردنی را هم امتحان کردیم! بحق چیزهای نشنیده! کاله در آمل، کافه بسیار زیبایی دارد که بستنی سرخ کردنی را با سس کارامل سرو می کند. فوق العاده است.
هنگام برگشتن به خانه، بقدری به من خوش گذشته بود که از دعواهایی که در راه انداخته بودم، خجالت میکشیدم. ولی خب ... هنوز هم نمیفهمم با کج خلقی همسرم در روزهای تعطیل چه کنم؟ اصلاً من باید کاری بکنم یا او باید فکری به حال خودش بکند؟
امروز صبح ساعت هفت از خانه خواهر همسرم راه افتادیم، سه ساعت بعد به خانه خودمان رسیدیم. من حمام کردم و خوابیدم. آقای شوشو به داروخانه رفت. من تا الان یعنی ساعت شش بعداز ظهر خواب بودم. آقای شوشو غذا خرید. خودش و پسر خوردند. من ناهار هم نخوردم. از بس خسته بودم و البته خجالتزده...
این تعطیلات هم میگذرد... کلاً این زندگی هم میگذرد. ولی کاش با شادی و تفاهم بگذرد، زیرا ما فقط یک بار زندگی می کنیم و حیف است آن را به ناشادی طی کنیم. این را نوشتم تا یادم باشد فقط همسرم بداخلاقی نمی کند، ماشاالله من هم بداخلاقی می کنم هوارتا! از درسهای زندگی مثل عسل هم حسابی تخطی کردم. بله!